زوربای یونانی (Zorba the Greek)، رمانی کلاسیک نوشته ی نیکوس کازانتزاکیس (Nikos Kazantzakis) است که نخستین بار در سال 1946 منتشر شد. نیکوس کازانتزاکیس نویسنده، شاعر، روزنامهنگار، مترجم، متفکر و عارف بلند آوازهی یونانی است. او در نوشتههایش به تحلیل دغدغههای جامعه بشری میپردازد. از جمله آثار او میتوان به «زوربای یونانی» (۱۹۴۶) «مسیح باز مصلوب» (۱۹۵۴) «آزادی و مرگ» (۱۹۵۷) گدای خدا (۱۹۶۲) «آخرین وسوسه مسیح» (۱۹۶۰) «گزارش به گرکو» (۱۹۶۵) و… اشاره کرد. او در سال 1917 به همراه مردی پرتحرک به نام الکسیس زوربا به پلوپونزوس، جزیرهای در یونان سفر کرد تا به استخراج زغال سنگ بپردازد. آشنایی با زوربا، تاثیری عمیق روی او گذاشت و الهامبخش نگارش کتابی به نام «زوربای یونانی» در سال 1945 شد.
»» درباره کتاب زوربای یونانی
زوربای یونانی اثر نیکوس کازانتزاکیس کتابی است که داستان دوستی مرد جوان و پیرمرد ۶۰ ساله زندهدلی را تعریف میکند که به ادعای خودش یک عاشق پر جنب و جوش، یک جنگجوی ماجراجو، آشپز، نوازنده، معدنچی و قصه گو و خیلی چیزهای دیگر است. بله زوربا چنین شخصیتی دارد. مردی که به گفته راوی تلاش برای توصیف او بیهوده خواهد بود.
زوربا، قهرمان کتاب زوربای یونانی، گرچه فردى است عامى و تحصیل نکرده، ولى مرد کار است و مرد زندگى. اگر از معتقدات دینى و شوریدگى بىحد و پایانش نسبت به زن یا، به قول خودش، آن سرگرمى پایانناپذیر صرفنظر کنیم، مردى است بسیار توانا، اهل عمل و فرزانه.
زوربای یونانی، داستانی است در ستایش از زندگی، طعنهای است گزنده به روشنفکران عزلت گزیده و موشهای کاغذخوار که میکوشند جهان را از لابه لای صفحات کتابها و تودهٔ در هم و برهمی از کاغذ سیاه ببینند و به درکش نایل شوند. اما زوربا میآموزاند که آن را با گوشت و خون خود حس کنید و الا چیزی جز «شبح» نخواهید دید.
هر کسی ممکن است این رمان را به عنوان یک رمان تربیتی بخواند، آموزش مرد جوان احساساتی برای ورود به جهان خشن قرن بیستم. رفاقت راوی با زوربا و شریک شدن او در طرحهای کسبوکار راوی، آن دو را در موقعیت استاد و شاگردی قرار میدهد. اما کازانتزاکیس در بیشتر رمان هایش و از جمله این رمان از داستان برای به نمایش درآوردن مسایل فلسفی بهره می برد. شخصیت ها آشکارا در مخمصه های هستی گرایی گرفتارند: انسان در تقابل با یک جهان بی معنی، باید پایان را برای خود ایجاد کند یا بی اراده و بی هدف به سمت مرگ بی معنی خود رهسپار شود. در زوربای یونانی کازانتزاکیس به بررسی این وضعیت از طریق یک سری تضادها میپردازد، در درجه اول در شخصیتهایی که داستان را تشکیل میدهند. راوی جوان که به اسم رئیس میشناسیمش برای فرار از خشونت جهان در یک عقب نشینی به مطالعه و بررسی بودیسم میپردازد. اما در یک تصادف عجیب و غریب به وسیله یک شراکت تجاری با پیرمردی پر زرق و برق، افراطی و زمینی یعنی الکسیس زوربا پیوند میخورد.

»» بخشی از کتاب
روز عید فصح یا عید پاک مسیحیان بود. زوربا لباس مرتبی پوشیده خود را به بهترین نحوی آرایشکرده بود. جوراب ساقه کوتاه پشمی زرشکی پررنگی برپاداشت که مدعی بود روزگاری یکی از دوستان زنش در مقدونیه برایش بافته است. با نوعی اشتیاق آمیخته با نگرانی بر تپه ساحلی بالا و پایین میرفت. دستی بر ابروهای پرپشتش گذاشت تا مگر حفاظی برای چشمان خود در برابر آفتاب ترتیب داده بتواند جادهای را که به دهکده منتهی میشد- و نیز رفت و آمد در آن را- بهتر در مدنظر قرار دهد. با خود میگفت:
«دیرکرد، باز این فیل دریایی پیر دیرکرد! زنیکه شلخته، کهنه کثیف و تکهپاره بازهم دیرکرد.»
پروانهای که بهتازگی از پیله خارجشده بود به پرواز درآمد و کوشید تا روی سبیل زوربا بنشیند، ولی موجب تحریک پوست و قلقلک زوربا شد. وی نیز دهان را پرباد کرده خرهای کشید پروانه بهآرامی به پرواز درآمد و در پرتو اشعه خورشید، ازنظر پنهان گشت.
آن روز قرار بود مادام اورتانس هم پیش ما بیاید تا جشن عید فصح را برگزار کنیم. برهای را با سیخ کباب کرده، سفرهای سفید بر زمین گسترده و تعدادی تخممرغ رنگین درست کرده بودیم. بهطورجدی و شوخی تصمیم داشتیم. پذیرانی شایانی از او به عملآوریم. وجود این پری دریایی چاق، معطر و وارفته در آن ساحل دورافتاده موجب سرگرمی و مسرت ما بودم. هنگامیکه نزد ما نبود احساس میکردیم که چیزی کم داریم: رایحه عطر و ادکلنی، خرامی چون حرکات اردک به هنگام راه رفتن، صدایی خشن و دورگه و چشمانی پریدهرنگ و بیحال.
»» جملات زیبا از کتاب زوربای یونانی
مسافر خانۀ خانم اورتانس شامل یک ردیف کابینهای قدیمی ویژۀ کسانی که برای شنا به دریا میرفتند، بود. این کابینها به یکدیگر مرتبط بودند. اولین کابین مخصوص فروش شیرینی، سیگار، بادام زمینی، فیتیلۀ چراغ، نانهای شیرینی به مدل حروف الفبا، شمع، صمغ و کندر بود. چهار کابین بعدی به استراحت مسافرین اختصاص داشت. حیاط پشت کابینها قرار داشت که آشپزخانه، رختشویی، مرغدانی و لانۀ خرگوشها در آن جا بود. در اطراف، خیزرانهای ضخیم و درخت گلابی روی ماسههای نرم رشد کرده بود. بوی متعفنی از مدفوع و ادرار در فضا پیچیده بود. البته هر وقت خانم اورتانس از کنار ما عبور میکرد قضیه جور دیگری میشد، انگار سطلی پر از وسایل آرایشی را جلوی بینیمان گرفتهایم.
به محض آماده شدن اتاقها، تا صبح روی تختها خوابیدیم. یادم نمیآید آن شب چه خوابی دیدم، ولی صبح وقتی بیدار شدم، احساس سبکی و راحتی فوقالعادهای داشتم، مانند کسی که تازه از شنا برگشته باشد. آن روز یک شنبه قرار بود کارگران که اکثراً از روستاهای اطراف بودند از فردا یعنی دوشنبه به این جا آمده و کار خود را شروع کنند. بنابراین زمان را غنیمت شمرده و کل روز را به تماشای ساحلی که دستِ تقدیر مرا به آن جا کشانده بود مشغول شدم. (از کتاب زوربای یونانی)
«زندگی سراسر دردسر است، ولی مرگ چنین نیست. اصلاً میدانی، زندگی کردن یعنی چه؟ یعنی اینکه کمرت را محکم ببندی و به دنبال دردسر بدوی.»
صدایش میلرزید. میدانست که برای انسان شرمآور است که نتواند احساسات خود را کنترل کند. اشکریزی، گفتن کلمات محبتآمیز، اشارات و حرکات آمیخته با اضطراب، ذکر جملات خودمانی، این همه در نظرش نشانههای ضعف نفسی بود ناشایسته برای مردان. (از کتاب زوربای یونانی)
شکرگذاری نسبت به خداوندی که همه چیز دارد ولی ما از گرسنی با مرگ دست به گریبانیم، دیوانگی صرف است.
«… زوربا گفت: “زندگی سراسر دردسر است، ولی مرگ چنین نیست. اصلا میدانی زندگی کردن یعنی چه؟ یعنی اینکه کمرت را محکم ببندی و به دنبال دردسر بدوی.”
باز هم ساکت ماندم. میدانستم که حق با زوربا است. واقعاً هم حق با او بود. اما جرئت نمیکردم این مطلب را بر زبان بیاورم. زندگی من در مسیری اشتباهی جریان یافته بود؛ به جای برخورد با مردم، مدام با خود حرف میزدم. گویی خود مشغول شده بودم. چنان به پستی گراییده بودم که اگر مخیرم میکردند که بین عشق ورزیدن با زنی و خواندن کتابی در باب عشق یکی را انتخاب کنم، مسلماً دومی را برمیگزیدم…»
«نخستین بار در پیرایِئوس با او مواجه شدم. من به این بندر رفته بودم تا با کشتی، خود را به کِرِت برسانم. تازه سپیده دمیده بود و باران میبارید. باد شدیدی میوزید و قطراتِ آب را تا کنار کافهی کوچکی که درهای شیشهای آن بسته بود، پرتاب میکرد. بوی سَلویِ دم کرده فضای کافه را پر کرده بود؛ تنفس مشتریان کافه، شیشههای در ورودی را تار میکرد زیرا هوای خارج سرد بود. پنج یا شش تن دریانورد که شب را در آن محل گذرانیده بودند، اینک در نیمتنههای چسبان و تکمهدارِ تیماجی خود فرورفته، ضمن آشامیدن قهوه یا سلوی، از ورایِ شیشههای بخارگرفتهی در ورودی کافه، چشم به دریا دوخته بودند…» (از کتاب زوربای یونانی)
زندگی همین است، ارباب، یعنی آدم باید خوش بگذراند. ببین در این لحظه طوری رفتار می کنم که انگار یک دقیقه ی دیگر باید بمیرم.
آزادی همین است دیگر! هوسی داشتن، سکههای طلا انباشتن، و سپس ناگهان بر هوس خود چیزهشدن و گنج گردآورده خود را بباددادن. خویشتن را از قید هوسی آزاد کردن و بهبند هوسی شریفتر درآمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟ خویشتن را بهخاطر یک فکر، بهخاطر ملت خود، بهخاطر خدا فدا کردن؟ یا مگر هر چه مقام مولا بالاتر باشد طناب گردن برده درازتر خواهد بود؟ در آن صورت برده بهتر میتواند دست و پا بزند و در میدان وسیعتر جست و خیز کند بیآنکه متوجه بستهبودن بهطناب بشود، بمیرد. آیا آزادی بههمین میگویند؟ (از کتاب زوربای یونانی)
این چیست، ارباب؟ این معجزه، این پهنه ی آبی رنگ که در آن پایین ها تکان می خورد، چه نام دارد؟ دریا؟ دریا؟ و این که پیشبند سبزی از گل و گیاه بسته است، چیست؟ زمین؟ قسم می خورم که من بار اول است این ها را می بینم.
ما تا وقتی که در خوشبختی بسرمیبریم بزحمت آن را احساس میکنیم؛ و فقط وقتی خوشبختی گذشت و ما بهعقب مینگریم ناگهان – و گاه با تعجب – حس میکنیم که چقدر خوشبخت بودهایم. اما من بر آن ساحل کرتی در خوشبختی بسرمیبردم و خودم هم میدانستم که خوشبختم.
زمانی بود که میگفتم این ترک است و آن بلغاری و این یونانی. من کارهایی برای وطنم کردهام، ارباب، که اگر برایت بگویم موهای سرت سیخ خواهد شد: سر بریدهام، دزدی کردهام، آبادیها را آتش زدهام، به زنها تجاوز کردهام و خانوادهها را از بین بردهام. چرا؟ بهاین بهانه که آنها بلغاری یا ترک بودند. تف بر من! اغلب توی دلم به خودم فحش میدهم و میگویم: برو گم شو، کثافت! مردهشویت ببرد، مردکه احمق! لیکن حالا با خودم میگویم: این یک مرد خوبی است، آن یک آدم رذلی است. دیگر میخواهد بلغاری باشد یا یونانی، برای من فرق نمیکند. خوب است یا بد؟ این تنها چیزی است که من امروز درباره کسی میپرسم. و حتی در حال حاضر که دارم رو به پیری میروم، به نمکی که میخورم قسم، مثل اینکه دیگر کمکم این را هم نمیپرسم. آره، رفیق، آدمها خوب باشند یا بد، دل من بهحال همهشان میسوزد. (از کتاب زوربای یونانی)
راه نو و طرح های نو! دست کشیده ام از این که از چیزی که دیروز گذشته است، یاد کنم، یا درباره ی چیزی که فردا روی خواهد داد، حرف بزنم.
ما تا پاسی از شب گذشته ساکت در کنار منقل نشستیم. من بار دیگر حس کردم که خوشبختی چه چیز سهلالوصول و کممایهای است و تنها با یک جام شراب، یک بلوط برشته، یک منقل کوچک و زمزمه دریا بدست میآید. برای اینکه بتوان احساس کرد که سعادت همین چیزهاست فقط کافی است یک دل ساده و قانع داشت. (از کتاب زوربای یونانی)
«تعدادی یونانی سوار کشتی شدند. انسانهایی شیطان صفت. با چشمانی شرور و فتنهخیز شبیه به دلالان بازار که با ظاهری فریبنده مشغول دسیسهبازی و ایجاد نزاع و دعوا هستند. شاید هم شبیه پیانوی کوک نشدهای بودند یا شبیه پیرزنانی غرغرو با صداهای ناهنجار و سخنانی نیشدار و ظاهری پاک و با تقوی. در اولین برخورد با آنها آرزو کردم که کاش قدرتی داشته و میتوانستم کشتی را غرق کنم تا تمام این آدمهای ناپاک و دورو در دریا غرق شوند و زمانی که کشتی از وجود ناپاک این افراد پاک شد کشتی را دوباره به حالت اول و بر سطح آب برگردانم.
در ادامه این افکار نوعی حس دلسوزی به من دست داد. یک دلسوزی و همدردی سرد و بیروح؛ این حس همدردی را نسبت به تمامی موجوداتی که با هم دعوا میکنند، گریه میکنند، امیدوار میشوند و متوجه این مسئله نیستند که همه اینها فقط توهمی است از عدم و نابودی داشتم. این حس دلسوزی را نسبت به همه یونانیان، معدن لیمینت، نوشته نیمهتمام درباره بودا و همه جلوههای پوچ از نور و تاریکی که همهجا را ناپاک و آلوده میسازد، احساس میکردم.
زوربا روی بسته بزرگی از طناب در قسمت جلوی کشتی نشسته بود و لیمویی را که در دست داشت میبویید. به چهره گود افتاده و رنگ پریدهاش نگاه میکردم، با گوشهای بزرگش داشت به جر و بحث عدهای از مسافران گوش میداد. جر و بحث آنها بر سر شاه بود و سیاستمدار دیگری به نام ونیزلوش. زوربا با عصبانیت آب دهان را به زمین انداخت و با لحنی توهینآمیز گفت: این علفهای خشکیده از خودشان خجالت نمیکشند!
ـ زوربا منظورت از علفهای خشکیده چیست؟
ـ خب معلوم است دیگر همه فرمانرواها، دموکراتها، وکلا و بقیه مزخرفات.»
(از کتاب زوربای یونانی)
کاش میتوانستم پارچهای بردارم و آنچه را آموختهام و هم آنچه را دیده و شنیدهام همه را از وجود خود بزدایم. به مکتب زوربا بروم و آن الفبای راستین و گرانقدر را فراگیرم. در این صورت راه آتی زندگی با راه کنونی تا چه حد متفاوت خواهد بود. حواس پنجگانه و سراسر بدن را طوری پرورش میدادم که بتوانم از هرچیز لذت ببرم و همهچیز را درک کنم. (از کتاب زوربای یونانی)
من وقتی هوس چیزی بکنم میدانی چه میکنم؟ آنقدر از آن چیز میخورم تا دلم را بزند و دیگر هیچ گاه فکرش را نکنم، یا اگر هم فکرش را کردم حال استفراغ بهمن دست بدهد. وقتی بچه بودم مرده گیلاس بودم. زیاد هم پول نداشتم و نمیتوانستم یک دفعه مقدار زیادی بخرم، بهطوری که هر وقت گیلاس میخریدم و میخوردم باز هوسش را میکردم. روز و شب فکر و ذکری بهجز گیلاس نداشتم و براستی که از نداشتن آن در رنج بودم. تا اینکه یک روز عصبانی شدم یا خجالت کشیدم، درست نمیدانم. فقط حس کردم که در دست گیلاس اسیرم، و همین خود، مرا مضحکه مردم کردهبود. آن وقت چه کردم؟ یک شب پاشدم و پاورچین پاورچین رفتم جیبهای پدرم را گشتم، یک مجیدیه نقره پیدا کردم و آن را کش رفتم و صبح زود بهسراغ باغبانی رفتم. یک زنبیل گیلاس خریدم، در خندقی نشستم و شروع بهخوردن کردم. آنقدر خوردم و خوردم و هی خوردم تا شکمم باد کرد. لحظهای بعد معدهام درد گرفت و حالم بهمخورد. آره ارباب، هی استفراغ کردم و کردم، و از آن روز بهبعد دیگر هوس گیلاس در من کشتهشد؛ بهطوری که دیگر تاب دیدن عکس گیلاس را هم نداشتم. نجات پیدا کردهبودم. نگاهشان میکردم و میگفتم: «دیگر احتیاجی بهشما ندارم!» بعدها همین کار را با شراب و توتون هم کردم. (از کتاب زوربای یونانی)
> لینک کتاب زوربای یونانی در سایت آمازون
> لینک کتاب زوربای یونانی در سایت گودریدز
# خرید کتاب زوربای یونانی با تخفیف
مشاهده قیمت و خرید کتاب زوربای یونانی ترجمه محمود مصاحب (نشر نگاه)
مشاهده پرفروشترین نشرِ کتاب زوربای یونانی
دوستان عزیزم
شما می توانید نظرات و قسمت های زیبا یا جالب مربوط به کتاب زوربای یونانی را در بخش نظرات با بقیه به اشتراک بگذارید.
#کتاب زوربای یونانی
به این مطلب امتیاز دهید:
امتیاز شما به این مطلب
لطفا به این مطلب امتیاز دهید!