شب های روشن (White Nights)، داستان لطیف و عاشقانهای از فیودور داستایفسکی (Fyodor Dostoyevsky) نویسنده مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه است. این کتاب در سال ۱۸۴۸، در ابتدای کار نویسنده نوشته شده است. داستان این رمان کوتاه در شهر سن پترزبورگ می گذرد و به ماجرای مردی جوان می پردازد که در حال نبرد با بی قراری های درونی خود است. کتاب شب های روشن با روایتی سرراست و لطیف، رنج و احساس گناه ناشی از عشقی یک طرفه را مورد واکاوی قرار می دهد. هر دو شخصیت اصلی این داستان از حسی عمیق از بیگانگی در رنج هستند؛ رنجی که باعث همسو شدن مسیر زندگی آن ها می شود. داستان رمان شب های روشن، ترکیبی درخشان از رمانتیسیم و رئالیسم است و احساسات و عواطف مخاطب را به آرامی نوازش می کند.
خرید کتاب شب های روشن اثر فیودور داستایفسکی
»» خلاصه داستان شب های روشن
مانند خیلی از داستانهای داستایفسکی، شبهای روشن داستان یک راوی اول شخص بینام و نشان است که در شهر زندگی میکند و از تنهایی و این که توانایی متوقف کردن افکار خود را ندارد، رنج میبرد. این شخصیت نمونهٔ اولیهٔ یک خیال باف دائمیست. او در ذهن خود زندگی میکند، در حالی که خیال میکند پیرمردی که همیشه از کنارش رد میشود اما هرگز حرف نمیزند یا خانهها، دوستان او هستند. این داستان به شش بخش تقسیم میشود.
شب اول
کتاب با نقل قولی از شعر گل نوشتهٔ ایوان تورگنیف آغاز میشود:
“و آیا این نقشی بود که سرنوشت برایش برگزیده بود
تنها لحظهای در زندگی او
تا به قلب تو نزدیک باشد؟
یا این که طالعش از نخست این بود
تا بزید تنها دمی گذرا را
در همسایگی دل تو”
راوی تجربههایش از قدم زدن در خیابانهای سن پطرزبورگ را توصیف میکند. عاشق شهر در شب است، زیرا در شب احساس آرامش میکند. او هنگام روز احساس راحتی نمیکند زیرا همهٔ کسانی که عادت به دیدنشان در روز داشت دیگر نبودند. همهٔ احساساتش از آن جا نشأت میگرفت. اگر آنها شاد بودند، او شاد بود. اگر آنها اندوهگین بودند، او نیز اندوهگین میشد. هنگامی که چهرههای جدید میدید احساس تنهایی میکرد. شخصیت اصلی همچنین خانهها را میشناخت. هنگامی که در خیابان قدم میزد آنها با او سخن میگفتند و برایش میگفتند چگونه نوسازی میشوند، با رنگ جدید دوباره نقاشی میشوند یا تخریب میشوند. شخصیت اصلی به تنهایی در یک آپارتمان کوچک در سن پترزبورگ زندگی میکند و فقط خدمتکار مسن و غیر اجتماعیاش ماترونا را دارد که با او مصاحبت کند. او به بیان رابطهاش با دختری جوان به نام ناستنکا (مصغر محبت آمیز آناستازیا) میپردازد.
نخستین بار او را را درحالی که به نردهای تکیه داده و میگرید میبیند. نگران میشود و پیش خود میاندیشد که آیا برود از او بپرسد مشکل چیست یا نه، اما سرانجام خود را وادار میکند تا به قدم زدن ادامه دهد. چیزی خاص در آن دختر وجود دارد که کنجکاوی راوی رل برمیانگیزد. سرانجام زمانی که صدای جیغ زدن او را میشنود مداخله میکند و او از دست مردی که آزارش میدهد نجات میدهد. شخصیت اصلی خجالت میکشد و زمانی که او بازویش را میگیرد شروع به لرزیدن میکند. او توضیح میدهد که تنهاست و هرگز زنی را نشناختهاست.
ناستنکا به او اطمینان میدهد که بانوان، خجول بودن را دوست دارند و او نیز خوشش میآید. او برای ناستنکا تعریف میکند که چگونه روزانه چند دقیقه را صرف این رؤیا در بارهٔ دختری میکند که تنها دو کلمه با او سخن بگوید، دختری که او را منزجر نخواهد کرد و هنگامی که میآید او را مسخره نخواهد کرد. او توضیح میدهد که چگونه به این میاندیشد که با دختری خجولانه، با احترام و مشتاقانه سخن بگوید؛ بگوید که در تنهایی دارد میمیرد و این که چگونه هیچ شانسی برای این که دختری را از آن خود کند ندارد. او به ناستنکا میگوید که وظیفهٔ یک دختر اینست که شخصی مثل او چنین خجول و بی اقبال را بیادبانه پس بزند و مسخره کند.
هنگامی که به خانهٔ ناستنکا میرسند، شخصیت اصلی میپرسد که آیا دوباره او را خواهد دید و پیش از آن که دختر بتواند پاسخ دهد اضافه میکند به هر حال او فردا شب به همان مکانی که ملاقات کردند خواهد رفت تا این یگانه خاطرهٔ خوش در زندگی تنهایش را زنده کند. ناستنکا قبول میکند. او با بیان این که نمیتواند مانع آمدن دختر شود، اضافه میکند در هر حال خودش باید آن جا باشد. آن دختر به او داستان خود را خواهد گفت و با او خواهد بود، به شرطی که منتهی به رابطهٔ عاشقانه نشود. او نیز به تنهایی راوی است.
شب دوم
در ملاقات دومشان ناستنکا خودش را به راوی معرفی میکند و آن دو با هم دوست میشوند. ناستنکا اظهار تعجب میکند، چرا که هرچه فکر میکند میبیند چیزی از او نمیدانسته، او پاسخ میدهد که او هیچ داستانی ندارد زیرا همهٔ عمرش را کاملاً تنها سپری کرده. وقتی ناستنکا به او فشار میآورد تا در این باره ادامه بدهد، واژهٔ خیال باف که شخصیت اصلی خودش را ازآن دسته میداند به میان میآید. شخصیت اصلی در تعریف «خیال باف» میگوید که «خیال باف» – اگر تعریف دقیقی بخواهید – یک انسان نیست بلکه موجودی میانی است.
دریک پیش گفتار که مشابه یک سخنرانی در «یادداشتهای زیرزمین»، راوی در سخنانی بسیار طولانی اشتیاقش را برای مصاحبت بیان میکند تا آن جا که ناستنکا به زبان آمده میگوید: «به گونهای حرف میزنی که انگار داری از روی یک کتاب میخوانی». او شروع به تعریف داستان خودش به صورت سوم شخص میکند و خودش را «قهرمان» مینامد. این «قهرمان» هنگامی که همهٔ کارها به پایان میرسد و مردم شروع به پیاده روی و گردش میکنند شاد است. او هنگامی که به شعر «الههٔ هوس» اشاره میکند از واسیلی ژوکفسکی نقل قول میکند. او در این زمان همه گونه رؤیایی میبیند. از دوست شدن با شاعرها تا داشتن جایی در زمستان با دختری در کنارش. او میگوید که بیروحی زندگی روزمره مردم را میکشد در حالی که او میتواند زندگی اش را به هرشکلی که بخواهد در رویاهایش درآورد. در پایان سخنان برانگیزنده اش ناستنکا همدردانه به او اطمینان میدهد که اومی تواند دوستش باشد.
داستان ناستنکا
ناستنکا در بخش سوم داستانش را برای راوی تعریف میکند. او با مادربزرگ سختگیرش که او را بسیار حفاظت شده بار آورده بود زندگی میکرد. از آن جایی که پانسیون مادربزرگش بسیار کوچک بود آنها بخشی از خانه را اجاره داده بودن تا درآمدی به دست آورند. هنگامی که مستاجر پیشین میمیرد علیرغم خواست مادربزرگش با مردی جوانتر، نزدیک به سن و سال ناستنکا جایگزین میشود. مرد جوان یک رابطهٔ خاموش با ناستنکا آغاز میکند، اغلب کتابی به او میدهد تا بلکه او عادت کتابخوانی را در خود گسترش دهد. در نتیجه او به کتابهای سر والتر اسکات و الکساندر پوشکین علاقهمند میشود. یک روز مرد جوان او و مادربزرگش را به تئاتری که در آن نمایش ” آرایشگر سِویل ” اجرا میشود دعوت میکند.
در شبی که مستأجر جوان قرار است از سن پطرزبورگ را به قصد مسکو ترک کند، ناستنکا از دست مادربزرگش فرار میکند و او را ترغیب میکند که با او ازدواج کند. او با گفتن این که به اندازهٔ کافی پول ندارد تا از هردویشان حمایت کند ازدواج آنی را رد میکند اما به ناستنکا اطمینان میدهد که دقیقاً یک سال دیگر برای او برخواهد گشت، ناستنکا پس از گفت این داستانش را به پایان میبرد و میگوید که یک سال مدت گذشتهاست و او حتی یک نامه هم در این مدت برای او نفرستادهاست.
شب سوم
راوی اندک اندک متوجه میشود که علیرغم تاکیدش بر این که دوستی آنها افلاطونی باقی میماند، او بی اختیار عاشق ناستنکا شدهاست؛ ولی او با این حال، با نوشتن نامهای و فرستادن آن به معشوق ناستنکا و پنهان کردن احساساتش نسبت به ناستنکا به او کمک میکند. آنها به انتظار نامه یا پیدا شدن او مینشینند؛ اما با گذر زمان ناستنکا از غیبت او بی قرار میشود. او خود را با دوستی راوی تسکین میدهد، بی آن که از عمق احساسات او نسبت به خود آگاه باشد، او میگوید که ” من عاشق تو هستم از آن جا که عاشق من نشدهای… “. راوی که از طبیعت یک طرفهٔ عشقش نسبت به او رنج میبرد، متوجه میشود که همزمان، ناخودآگاه با او احساس غریبگی میکند.
شب چهارم
ناستنکا با این که میداند معشوقش در سن پطرزبورگ است از غیبت او و جواب نامهاش مایوس میشود. راوی به تسلی دادن او ادامه میدهد، ناستنکا بسیار قدردان است و این باعث میشود راوی عزم خودش را میشکند و عشقش به ناستنکا را اعتراف میکند. ناستنکا در ابتدا سردرگم است، راوی که متوجه میشود دیگر نمیتوانند مانند گذشته به دوستیشان ادامه دهند، پافشاری میکند که دیگر او را نبیند. ناستنکا اما اصرار میکند که او بماند.
آنها مشغول قدم زدن میشوند و ناستنکا میگوید که شاید روزی رابطهٔ آنها بتواند رنگ و بوی عاشقانه بگیرد ولی او آشکارا دوستی راوی را در زندگی اش میخواهد. راوی با این چشم انداز امیدوار میشود تا این که در طی قدم زدنشان از کنار مرد جوانی میگذرند که میایستد و آنها را صدا میزند. معلوم میشود که او معشوق ناستنکاست و ناستنکا به آغوش او میپرد. ناستنکا عجالتاً بر میگردد و راوی را میبوسد اما سپس در طول شب با عشقش به قدم زدن میپردازد و راوی را تنها و شکسته قلب رها میکند.
صبح
“شبهای من با صبحی به پایان رسیدند. هوا وحشتناک بود. قطرههای باران به طرز غم انگیزی بر شیشهٔ پنجره ام ضربه میزدند” بخش پایانی تنها شامل یک پس گفتار خلاصه است که به نقل نامهای که ناستنکا به راوی مینویسد و در آن از او به خاطر آزار او معذرت خواهی میکند و اصرار میکند که همیشه قدردان دوستی او خواهد بود. ناستنکا همچنین اشاره میکند که کمتر از یک هفتهٔ دیگر ازدواج میکند و امیدوار است که او در آن شرکت کند. هنگامی که راوی نامه را میخواند به گریه میافتد. رشتهٔ افکار راوی را ماتریونا، خدمتکارش، با گفتن این که پاک کردن تار عنکبوتها تمام شده پاره میکند.
راوی متوجه میشود که هرگز ماتریونا را به چشم یک پیرزن ندیدهاست. او بسیار پیرتر از همیشه به نظر میرسد. راوی به صورت خلاصه به این میاندیشد که آیا آینده اش همیشه بدون همدم و عشق خواهد بود. با این حال او مأیوس نمیشود: ” ولی این که من هرگز نسبت به تو احساس نفرت کنم، ناستنکا! که من سایه ای تاریک بر شادمانی روشن و آرام تو بیندازم! که من دانه ای از آن شکوفههای ظریفی که بر موهای تیره ات گذاری هنگامی که با او در محراب قدم زنی را بشکنم! آه نه… هرگز هرگز! آسمانت همیشه صاف باد، لبخند عزیزت همیشه روشن و خرسند باد و همیشه خوشبخت باشی به شکرانهٔ آن لحظهٔ رحمت و شادمانی که به دیگر قلب تنها و قدرشناسی دادی … خدای من، تنها یک لحظهٔ رحمت؟ آیا چنین لحظه ای تمام عمر مردی را کافی نیست؟
»» در بخشی از کتاب میخوانیم
شب زیبایی بود. خواننده عزیز از آن شبهایی که فقط ممکن است در جوانی دیده شود، با آسمانی چنان ستارهباران و روشن که با دیدن آن مجبور میشدید از خود بپرسید: «چگونه بعضی آدمهای عبوس و دمدمی میتوانند در زیر چنین آسمانی زندگی کنند؟» این سؤال بچهگانهای است خواننده مهربان، اما خدا کند قلب شما اغلب با چنین سؤالاتی مشوش و مضطرب شود، هنگامی که از همه آدمهای بدخو و ترشرو صحبت میکنم بیاختیار رفتار خویش را در سراسر آن روز به خاطر میآورم.
از صبح آن روز دستخوش حزن و سودای ویژهای بودم. ناگهان چنین پنداشتم که همه مرا در تنهاییم رها کرده و به دورم انداختهاند. البته این هم سؤال منصفانهای است: این همه چه کسانی بودند؟ چون من هشت سال در سنتپترزبورگ زندگی میکردم و هیچ کاری نکردم تا دوستانی پیدا کنم و در موردشان حرف بزنم. اما چرا میبایست دوستانی پیدا کنم. با چنین وضعی، من با تمام اهالی سنتپترزبورگ دوست هستم. به همین دلیل هم وقتی همه مردم بار و بنه خود را بستند و به روستا رفتند ناگهان این تصور به سراغم آمد که همه رهایم کردهاند. در تنهایی ماندن مرا میترساند. سه روز تمام با اندوهی شدید در شهر سرگردان بودم و بالا و پایین میرفتم. نمیتوانستم بفهمم مرا چه میشود. به خیابان نوسکی یا پارک میرفتم و در طول خاکریز به پرسه زدن میپرداختم، اما هرجا میرفتم، مردمی را که یکسال تمام عادت کرده بودم در همان جا و در همان ساعت ببینم، نمیدیدم. البته آنها مرا نمیشناسند، اما من آنها را خوب میشناسم.
بارها به بررسی قیافههایشان پرداختهام. هنگامی که خوش و خندان هستند از دیدنشان لذت میبرم و هنگامی که محزون و گرفتهاند غمگین میشوم. با پیرمردی که روزهای فرد در فونتانکا ملاقات میکردم تقریباً دوست شدم. قیافهای بسیار سنگین و متفکر داشت. با خودش زمزمه میکرد و دست چپش را تکان میداد. در دست راست عصایی بلند، پرگره و با دکمهای طلایی داشت. او هم متوجه من شده بود و علاقه صمیمانهای نسبت به من داشت. مطمئنم که اگر او نیز مرا در همان نقطه و در همان ساعت نمیدید، افسرده خاطر میشد. گاهگاهی به یکدیگر سلام میکردیم، مخصوصاً وقتی که هر دو آرامش ذهنی داشتیم. چند روز پیش، که دو روز فاصله بین دیدارمان افتاده بود، با دیدن یکدیگر نزدیک بود کلاه از سر برداریم، اما خوشبختانه به موقع جلوی خودمان را گرفتیم. دستها را پایین انداختیم و با عاطفهای ناگفته در دلهایمان از کنار هم گذشتیم.
»» درباره فیودور داستایفسکی
فیودور میخاییلوویچ داستایفسکی (Fyodor Mikhailovich Dostoyevsky)، نویسنده مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است. سوررئالیستها مانیفست خود را بر اساس نوشتههای داستایفسکی ارائه کردهاند. اکثر داستانهای وی همچون شخصیت خودش سرگذشت مردمیست عصیان زده، بیمار و روانپریش. او ابتدا برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت و آثاری چون اورژنی گرانده اثر بالزاک و دون کارلوس اثر فریدریش شیلر را ترجمه کرد.
مترجمان مختلف نام این نویسنده را به اشکال متفاوتی در فارسی نوشتهاند: «داستایوفسکی»، «داستایِفسکی» و «داستایِوسکی» که مورد دوم تلفظ صحیح نام اوست. خشایار دیهیمی در ترجمهٔ زندگینامهٔ داستایِفسکی نوشتهٔ ادوارد هلت کار نام او را به شکل «داستایِفسکی» آوردهاست. نام کوچک او نیز در متون ترجمهشده به اشکال «فیودور» و «فئودور» آمدهاست. با توجه به تلفظ روسی نام او، «فیودور دوستایِوسکی» صحیح است. در بین عامه فارسی زبانان به داستایوفسکی معروف است.
فیودار میخایلاویچ فرزند دوم خانواده داستایِفسکی در ۳۰ اکتبر ۱۸۲۱ به دنیا آمد. پدرش پزشک بود و از اوکراین به مسکو مهاجرت کرده بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان مسکو بود. در دهسالگی والدینش مزرعهای کوچک در حومه شهر تولا در نزدیکی مسکو خریدند که از آن به بعد تابستانها را در این مکان میگذراندند.
در ۱۸۳۴ همراه با برادرش به مدرسهٔ شبانهروزی منتقل شدند و سه سال آنجا ماندند. در پانزدهسالگی مادرش از دنیا رفت. در همان سال امتحانات ورودی دانشکدهٔ مهندسی نظامی را در سن پترزبورگ با موفقیت پشت سر گذاشت و در ژانویهٔ ۱۸۳۸ وارد دانشکده شد. در تابستان ۱۸۳۹ خبر فوت پدرش به او رسید
در ۱۸۴۳ با درجهٔ افسری از دانشکدهٔ نظامی فارغالتحصیل شد و شغلی در ادارهٔ مهندسی وزارت جنگ به دست آورد. تا تابستان ۱۸۴۴ سهم ارث پدریاش به خاطر ولخرجیهای مختلف به اتمام رسید. اوژنی گرانده اثر بالزاک را ترجمه کرد و در همین سال از ارتش استعفا کرد. در زمستان ۱۸۴۴–۱۸۴۵ رمان کوتاه بیچارگان را نوشت که بدین وسیله وارد محافل نویسندگان رادیکال و ساختارشکن بزرگ در سن پترزبورگ شد و برای خود شهرتی کسب کرد. طی دو سال بعد داستانهای همزاد، آقای پروخارچین و زنِ صاحبخانه را نوشت.
یک جاسوس پلیس در این محفل رخنه کرد و موضوعات بحث این روشنفکران را به مقامات امنیتی روسیه گزارش داد. پلیس مخفی در روز ۲۲ آوریل ۱۸۴۹ او را به جرم براندازی حکومت دستگیر کرد.
در ۷ فوریه ۱۸۸۱ خواهرش نزد وی آمد، و از او خواست تا سهم خودش از املاک به ارث رسیده از عمهشان را به خواهرانش بدهد. ممکن است که این مکالمه ناخوشایند باعث تشدید بیماری وی (آمفیزم) شده باشد. پس از ۲ روز، در ۹ فوریه ۱۸۸۱ در شصتمین سال از زندگی خود، داستایفسکی در گذشت. تشخیص، سل ریوی، برونشیت مزمن و بیماری مزمن انسدادی ریه بود.
»» جملات زیبا از کتاب شب های روشن
خدای من، یک دقیقه ی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
من بیست و شش سالم است و هیچوقت با هیچ زنی روبهرو نشدهام.
آدم رویایی، خاکستر رویاهای گذشته اش را بیخودی بهم می زند، به این امید که در میانشان حداقل جرقه ی کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند، تا این آتش احیا شده، قلب سرمازده ی او را گرم کند و همه ی آن هایی که برایش عزیز بودند، برگردند…
به نظرم میرسید که همهی خلق خدا بلند شده راه ییلاق پیش گرفتهاند و کاروان کاروان از شهر فرار و به ییلاق مهاجرت میکنند – به نظرم میآمد که چیزی نمانده است که پترزبورگ به خلوتیِ صحرا شود، به طوری که عاقبت دلم غرق غصه میشد، آزرده میشدم و خجالت میکشیدم. من جایی نداشتم بروم و کاری هم نداشتم که برای آن پترزبورگ را ترک کنم. حاضر بودم که همراه هر در از این گاریها بروم، با هر در از این آقایان محترم و خوشسر و پز سوار کالسکه بشوم و شهر را ترک کنم اما هیچکس، مطلقا هیچکس دعوتم نمیکرد؛ انگاری همه فراموشم کرده بودند، مثل این بود که همهشان مرا حقیقتا بیگانه میشمردند. مدت زیادی راه رفتم، در شهر پرسه میزدم تا طبق معمول فراموش کردم کجایم و ناگهان دیدم جلوی راهبند شهر سر درآوردهام. نشاط جدیدی در دلم افتاد و از راهبند گذشتم و شروع کردم در کشتزارها و میان سبزهها قدم زدن و ابدا خسته نمیشدم و احساس میکردم که بار سنگینی از روحم فرو افتاده است. رهگذران همه چنان با خوشرویی به من نگاه میکردند که گفتی چیزی نمانده بود که سلام و تعارف کنند. همه معلوم نبود از چه چیز خوشحالند، همهشان سیگار برگ دود میکردند و من به قدری خوشحال بودم که هرگز نبوده بودم. صحرا به قدری برای منِ شهرزدهی نیمه بیمار که در تنگنای شهر داشتم خفه میشدم و میپوسیدم دلچسب بود که گفتی بر اسب باد ناگهان به ایتالیا رفتهام.
پترزبورگ ما کیفیت عجیب و وصفناپذیر و بسیار دلانگیزی دارد که با رسیدن بهار ناگهان تمامی توان خود و نیروهای شکوهمند خدادادش را نمایان میکند، خود را میپیراید و میآراید و رنگین میکند و تمام شکوه آسمان دادش را به نمایش میگذارد. این حال مرا به یاد دختر نحیف مسئولی میاندازد که گاهی با ترحم نگاهش میکنی و گاهی با عشقی دلسوزانه و گاهی اصلا متوجهش نمیشوی و نگاهش نمیکنی، اما ناگهان، گویی به چشم برهمزدنی، خود به خود، چنان که به وصف نمیآید، انگاری معجزهای زیبا میشود و به وجد میآیی و مبهوت میمانی که این برق در این چشمهای غمزده و اندیشناک از کجاست؟
چرا آنچه را که در قلب خود داریم، دقیقا بر زبان نمی آوریم، اگر واقعا منظورمان همان است؟ با این وجود، همه سعی دارند نفرت انگیزتر از آنچه هستند، به نظر آیند. گویی هراس دارند اگر خود را به راحتی به نمایش گذارند، این عمل توهینی به احساسات آن ها تلقی گردد.
میفهمید “تنها” یعنی چه؟»
«یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمیدیدید؟»
«نه، دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با اینهمه تنهایم!»
از همان صبح بار غم عجیبی بر دلم افتاده بود، که آزارم میداد. ناگهان احساس کرده بودم که بسیار تنهایم. میدیدم که همه مرا وامیگذارند و از من دوری میجویند. البته هرکس حق دارد از من بپرسد که منظورم از «همه کیست؟ چون هشت سال است که در پترزبورگم و نتوانستهام یک دوست یا حتی آشنا برای خودم پیدا کنم. ولی خب، دوست و آشنا میخواهم چهکنم؟ بی دوست و آشنا هم تمام شهر را میشناسم. برای همین بود که وقتی میدیدم که مردم همه شهر را میگذارند و میروند ییلاق، به نظرم میرسید که همه از من دوری میکنند. این تنهاماندگی برایم سخت ناگوار بود و سه روز تمام در شهر پرسه زدم.
و شاید تقدیرش چنین بود که لحظهای از عمرش را با تو همدل باشد.
ایوان تورگنیف
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
شبهای روشن، عنوان این گوهر شبچراغی که داستایفسکی در دست ما نهاده، در دنیای صورت پدیدهای است فیزیکی، که تابستان در نواحی شمالی کرهٔ خاک پیش میآید و علت آن زیادی عرض جغرافیایی این مرزهاست و باعث میشود که شب تا صبح هوا مثل آغاز غروب روشن بماند. این پدیده را در بعضی زبانهای اروپایی «شب سفید» میخوانند و منظور از آن، به تعبیری دیگر ــ البته در این زبانها ــ شب بیخوابی هم هست و این هر دو تعبیر در این داستان مصداق دارد. شاید به همین دلیل باشد که بعضی این داستان را «شبهای سفید» ترجمه کردهاند.
من رؤیابافم. از زندگی واقعی به قدری بیگانهام که مجبورم اینجور لحظههای بینظیر را دوباره در رؤیا بچشم. چون اینجور لحظهها چیزی است که در زندگیام خیلی کم پیش آمده.
و آدم از روی بهت سر میجنباند و در دل میگوید که عصر چه زود میگذرد! آدم از خود میپرسد که تو با این سالها که گذشت چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟
صدایی که ناگهان زنگی در آن پیدا شده بود که مثل تیغ در دلم فرومیرفت، چنانکه دردی شیرین آن را فرامیگرفت.
خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
اولا نباید عاشق من بشوید. باور کنید ممکن نیست. حاضرم دوست شما باشم و حقیقتآ دوست شما هستم. اما باید مواظب دلتان باشید و عاشق من نشوید. خواهش میکنم.»
آدم احساس میکند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته میشود، با آن تنش دائمیاش رمق میبازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ میشود و از آرمان گذشتهاش درمیگذرد، آرمان گذشته داغان میشود و به صورت غبار درمیآید و اگر زندگی تازهای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را میخواهد.
و جایی که من در بیداری در کنار شما اینقدر شیرینکام بودهام دیگر به چه رؤیایی میتوانم دل خوش کنم؟
آدم خود را فریب میدهد و ناخواسته از بیرون یقین مییابد که عشقی راستین و اصیل روح را میانگیزد و دل را میافروزد، ناخواسته باور میکند که در رؤیاهای ناملموسش چیزی زنده و ملموس نهفته است. وای که چه فریبی!
وای که چقدر شادی و شیرینکامی انسان را خوشرو و زیبا میکند. عشق در دل میجوشد و آدم میخواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. میخواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است.
این هشیاری نمیدانید چه تلخ است! وقتی آدم هشیار میشود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود میشنود که در گردباد زندگی حرکت میکنند، میبیند و میشنود که مردم زندهاند و بیدارند، میبیند که درِ زندگی بر آنها بسته نیست.
> لینک کتاب شب های روشن در سایت آمازون
> لینک کتاب شب های روشن در سایت گودریدز
# خرید کتاب شب های روشن با تخفیف
خرید کتاب شب های روشن ترجمه سروش حبیبی (نشر ماهی)
خرید کتاب شب های روشن (پرفروشترین)
دوستان عزیزم
شما می توانید نظرات و قسمت های زیبا یا جالب مربوط به کتاب شب های روشن را در بخش نظرات با بقیه به اشتراک بگذارید.
#کتاب
به این مطلب امتیاز دهید:
امتیاز شما به این مطلب
لطفا به این مطلب امتیاز دهید!