بیگانه (The Stranger) رمانی نوشته آلبر کامو (Albert Camus) نویسنده فرانسوی در سال 1942 است. مضمون و چشم انداز آن اغلب به عنوان نمونه ای از فلسفه پوچ انگار و اگزیستانسیالیسم ذکر می شود. گرچه خود کامو مورد دوم را رد میکند. همچنین کتاب بیگانه در لیست بهترین کتاب های فلسفی معرفی شده است.
»» درباره کتاب بیگانه
در بریدهای از مقدمه کتاب به قلم ژانپلسارتر، دیگر فیلسوف فرانسوی معاصر میخوانیم:
بیگانه کتابی نیست که چیزی را روشن کند. انسان پوچ نمیتواند چیزی را روشن کند. انسان فقط بیان میکند و همچنین این کتاب کتابی نیست که استدلال کند. آقای کامو فقط پیشنهاد میکند و هرگز برای توجیه کردن آنچه که از لحاظ اصول، توجیهنشدنی است خود را به دردسر نمیافکند. پیامی که آقای کامو میخواهد با روشی داستان مانند ابلاغش کند، او را به تواضعی بزرگمنشانه و امیدوار میکشاند که عبارت از تسلیم و تفویض هم نیست.
شناسایی سرکش و طغیان کردهای است و در حقیقت به حدود فکر بشری. درست است که آقای کامو میداند که برای این داستان خود باید تفسیری فلسفی بهدست بدهد که در حقیقت همان «افسانه سیزیف» است… ولی وجود این تفسیر با این ترجمه به طور کلی قدر و ارزش داستان او را نمیکاهد… نویسنده میخواهد ما پیوسته امکان بهوجود آمدن اثر او را در نظر داشته باشیم. آرزو میکند که بر اثرش اینطور حاشیه بنویسند: «میتوانست بهجود نیامده باشد» همانطور که «آندرهژید» میخواهد درباره آخرین کتابش بهنام «سازندگان سکه قلب» بنویسند که «میتوانست ادامه بیابد» اثر او میتوانست بهوجود نیامده باشد، مثل این جوی آب و مثل این قیافه. اثر او لحظه حاضری است که خود را عرضه میدارد، مثل همه لحظههای زمان حال.
در اثر او حتی آن لزوم درونی هم نیست که هنرمندان وقتی از اثر خود صحبت میکنند پایش را به میان میکشند و میگویند «نمیتوانستم ننویسمش: میبایست خودم را از دستش خلاص میکردم. در این مورد… این عقیده را مییابم که میگوید یک اثر هنری بزرگی است جدا شده از یک زندگی.»
»» داستان کتاب
این کتاب داستان یک مرد درونگرا به نام مرسو را تعریف میکند که مرتکب قتلی میشود و در سلول زندان در انتظار اعدام خویش است. داستان در دههٔ ۳۰ در الجزایر رخ میدهد.
داستان به دو قسمت تقسیم میشود. در قسمت اول مرسو در مراسم تدفین مادرش شرکت میکند و در عین حال هیچ تأثر و احساس خاصی از خود نشان نمیدهد. داستان با ترسیم روزهای بعد از دید شخصیت اصلی داستان ادامه مییابد. مرسو به عنوان انسانی بدون هیچ اراده به پیشرفت در زندگی ترسیم میشود. او هیچ رابطهٔ احساسی بین خود و افراد دیگر برقرار نمیکند و در بیتفاوتی خود و پیامدهای حاصل از آن زندگی اش را سپری میکند. او از این که روزهایش را بدون تغییری در عادتهای خود میگذراند خشنود است.
همسایهٔ مرسو که ریمون سنته نام دارد و متهم به فراهم آوردن شغل برای روسپیان است با او رفیق میشود. مرسو به سنته کمک میکند یک معشوقهٔ او را که سنته ادعا میکند دوست دختر قبلی او است به سمت خود بکشد. سنته به آن زن فشار میآورد و او را تحقیر میکند. مدتی بعد مرسو و سنته کنار ساحل به برادر آن زن(«مرد عرب») و دوستانش برمیخورند. اوضاع از کنترل خارج میشود و کار به کتک کاری میکشد. پس از آن مرسو بار دیگر «مرد عرب» را در ساحل میبیند و این بار کس دیگری جز آنها در اطراف نیست. بدون دلیل مشخص مرسو به سمت مرد عرب تیراندازی میکند که در فاصلهٔ امنی از او از سایهٔ صخرهای در گرمای سوزنده لذت میبرد.
در قسمت دوم کتاب محاکمهٔ مرسو آغاز میشود. در اینجا شخصیت اول داستان برای اولین بار با تأثیری که بی اعتنایی و بیتفاوتی برخورد او بر دیگران میگذارد رو به رو میشود. اتهام راست بی خدا بودنش را بدون کلامی میپذیرد. او رفتار اندولانت (اصطلاح روانشناسی برای کسی که در مواقع قرار گرفتن در وضعیتهای خاص از خود احساس متناسب نشان نمیدهد و بی اعتناء باقی میماند- از درد تأثیر نمیپذیرد یا آن را حس نمیکند) خود را به عنوان قانون منطقی زندگی اش تفسیر میکند. او به اعدام محکوم میشود. آلبر کامو در این رمان آغازی برای فلسفهٔ پوچی خود که بعد به چاپ میرسد، فراهم میآورد.
»» بخشی از کتاب
«این مطلب راست بود، هنگامی که مادرم خانه بود، تمام اوقات، ساکت با نگاه خود مرا دنبال میکردو روزهای اول که به نوانخانه آمده بود اغلب گریه میکرد و این به علت تعییر عادت بود. پس از چند ماه اگر میخواستند او را از نوانخانه بیرون بیاورند بازهم گریه میکرد. بازهم بعلت تغییر عادت بود. کمی هم به این جهت بود که در سال اخیر هیچ بدیدن او نیامده بودم. و همچنین بعلت اینکه یکشنبهام را میگرفت. صرف نظر از زحمتی که برای رفتن با اتوبوس، گرفتن بلیط، و دو ساعت در راه بودن میبایست میکشیدم.
مدیر بازهم با من حرف زد. ولی من دیگر به او گوش نمیدادم. بعد به من گفت:« گمان میکنم میخواهید مادرتان را ببینید.» من بی اینکه جوابی بگویم بلند شدم. او پیشاپیش من به سوی در حرکت کرد. در پلکان، برایم گفت:« او را در اطاق کوچک مردهها گذاشتهایم. برای اینکه دیگران متاثر نشوند. در اینجا هر وقت کسی میمیرد، بقیه تا دو سه روز عصبانیاند و این موضوع باعث زحمت میشود.» از حیاطی عبور میکردیم که عدهی زیادی پیرمرد، در آن، دسته دسته باهم وراجی میکردند.
هنگامی که ما عبور میکردیم آنها خاموش میشدند، و پشت سرما باز گفتوگو شروع میشد. گوئی که همهمه سنگین طوطیهاست. دم یک ساختمان کوچک مدیر از من جدا شد.« آقای مرسو شما را تنها میگذارم، در دفتر خود برای انجام هرگونه خدمتی حاضرم. بنا به قاعده ساعت ده صبح برای تدفین معین شده است. زیرا فکر کردیم بدین ترتیب، شما خواهید توانست در بالین مذهبی به خاک سپرده شود. بر من واجب است که لوازم این امر را فراهم کنم اما خواستم ضمنا شما را هم مطلع گردانم.» از او تشکر کردم. مادرم، گرچه بی دین نبود، ولی هنگام زندگیاش هرگز به دین نمیاندیشید.
»» جملات زیبا از کتاب بیگانه
پس از لحظه ای سکوت زیر لب زمزمه کرد که من آدم عجیبی هستم و او بدون شک مرا دوست دارد، اما شاید روزی به همین دلیل از من متنفر شود.
«یک انسان بیشتر بهوسیله چیزهایی که نمیگوید شناخته میشود.»
در ابتدا سخت ترین چیز، این بود که افکار آدم های آزاد را داشتم؛ دلم می خواست دریا بروم، کم کم افکار زندانی ها را پیدا کردم؛ به حیاط رفتن یا ملاقات با وکیل فکر می کردم. (از کتاب بیگانه)
سودی که از مشغول کردن مردم میشود برد، مدت زمانی طول نمیکشد.
همه می دانند که زندگی به رنج زیستن نمی ارزد. همه محکوم به مرگ اند، دیر یا زود.
آن وقت فهمیدم مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بیهیچ رنجی، صد سال در زندانی بماند. چون آنقدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود. به یک معنی، این هم خودش بردی بود. (از کتاب بیگانه)
او حرف مرا درک نمیکرد و از اینرو کمی از من بدش آمد.
خیلی دلم برایش رفت. زیرا پیراهن قشنگ راهراه قرمز و سفیدی پوشیده بود و صندلهای چرمی بهپا داشت. از زیر لباس برآمدگیهای اندامش خودنمایی میکرد، و سوختگی آفتاب، به او صورتی شبیه به گل داده بود. اتوبوسی گرفتیم و به چند کیلومتری الجزیره، به پلاژ دنجی رفتیم که در میان تختهسنگهای دریایی فشرده شده بود و از طرف خشکی به نیهای ساحلی ختم میشد. آفتاب ساعت چهار زیاد گرم نبود. اما آب با امواج ریز و کشیده و تنبلش ولرم بود. «ماری» یک بازی به من یاد داد. در حال شنا کفها را روی امواج در دهان خود جمع میکرد و فورآ طاقباز میشد و کفها را به طرف آسمان میپاشید. کف مانند توری شفافی در هوا محو میشد یا مثل باران ولرمی روی صورت من میریخت. اما مدتی نگذشت، که دهانم از شوری و تلخی نمک سوخت. آنگاه ماری خودش را به من رساند و در آب به گردنم آویخت. دهانش را به دهانم چسبانید. زبانش لبهای سوزان مرا تازه کرد و لحظهای به همین طرز در آب غلطیدیم. (از کتاب بیگانه)
یک جهت، صحیح میگفت. من خوابم میآمد، اما زورم میآمد بلند شوم. لابد سر و وضع خیلی خستهای داشته بودم. چون که ریمون گفت نباید جلوی خودم را ول کنم. اول، نفهمیدم.
شب، «ماری» به سراغم آمد و از من پرسید آیا حاضرم با او ازوداج کنم! جواب دادم برایم فرقی نمیکند و اگر او میخواهد ما میتوانیم این کار را بکنیم. آنوقت خواست بداند که آیا دوستش دارم! همانطور که یکبار دیگر به او جواب داده بودم جوابش دادم که این حرف هیچ معنایی ندارد ولی بیشک دوستش ندارم. گفت: «پس در این صورت چرا با من ازدواج میکنی؟» برایش توضیح دادم که این امر هیچ اهمیتی ندارد و اگر او مایل باشد ما میتوانیم ازدواج کنیم، وانگهی او است که این تقاضا را دارد و من فقط خوشحالم که میتوانم بگویم بله، آنگاه او خاطرنشان ساخت که ازدواج امر مهمی است. جواب دادم: «نه» لحظهای خاموش ماند و ساکت مرا نگاه کرد. بعد پرسید آیا همین پیشنهاد را از طرف زن دیگری، که به همین طرز به او دلبسته بودم میپذیرفتم؟ گفتم: «طبیعی است.» آنگاه ماری گفت هنوز در تردید است که آیا مرا دوست دارد یا نه. من البته نمیتوانستم چیزی برای روشن کردن او بگویم. بعد از یکلحظه سکوت، زیر لب زمزمه میکرد که من آدم عجیبی هستم. و بیشک به همین علت است که مرا دوست دارد. (از کتاب بیگانه)
در واقع فکری نیست که بالاخره انسان به آن عادت نکند.
اینطور پیدا است که شما آدمی کمحرف و سر بهتو هستید، و در این باره نظر مرا خواست بداند. جواب دادم: «علتش این است که هیچوقت چیز مهمی ندارم که بگویم. در این صورت خاموش میمانم.»
یا به انتظار ملاقات وکیلم مینشستم. ترتیب بقیه اوقات را هم به خوبی داده بودم. آنگاه غالبآ فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند در تنه درخت خشکی زندگانی کنم، و در آن مکان هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به گل آسمان، بالای سرم نداشته باشم، آن وقت هم کمکم عادت میکردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان، و یا به انتظار ملاقات ابرها، وقت خود را میگذراندم. همچنان که در اینجا، منتظر دیدن کراواتهای عجیب وکیلم هستم، و همانطور که در آن دنیای دیگر، روزشماری میکردم که شنبه فرا برسد، تا اندام ماری را در آغوش بکشم. باری، درست که فکر میکردم، در تنه یک درخت خشک نبودم. بدبختتر از من هم پیدا میشد. وانگهی این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالبآ تکرار میکرد که انسان بالاخره به همهچیز عادت میکند. (از کتاب بیگانه)
عقیدهاش را درباره من سؤال کردند و او جواب داد که من مردی بودم. منظور او را از این جمله پرسیدند و او اظهار داشت همه مردم مفهوم این کلام را درمییابند.
مردی برای ثروتمند شدن از یک دهکده چک راه افتاده بود. بعد از بیست و پنج سال، متمول، با یک زن و یک بچه، مراجعت کرده بود. مادر و خواهرش در دهکده زادگاه او، مهمانخانهای را اداره میکردند. برای غافلگیر ساختن آنها، زن و بچهاش را در مهمانخانه دیگری گذاشته بود، و به مهمانخانه مادرش که او را هنگام ورود نمیشناسند، رفته بود. و برای خوشمزگی به فکرش رسیده بود که اتاقی در آنجا اجاره کند. پولش را به رخ آنها کشیده بود. و مادر و خواهرش شبانه به وسیله چکشی، برای به دست آوردن پولش، او را کشته بودند و جسدش را به رودخانه انداخته بودند. صبح، زنش آمده بود و بیاینکه از قضایا خبر داشته باشد هویت مسافر را فاش کرده بود. مادر خودش را به دار زده بود و خواهر خود را به چاه انداخته بود. این حکایت را، هزارها بار، میباید میخواندم. از یک جهت باور نکردنی بود. اما از جهت دیگر عادی و طبیعی مینمود. باری من دریافتم که مرد مسافر کمی استحقاق این سرنوشت را داشته است. و دریافته بودم که هرگز نباید شوخی کرد (از کتاب بیگانه)
بیشتر وقتها به این فکر میافتادم که اگر مرا درون تنهٔ درختی توخالی چپانده بودند که کار دیگری نداشتم جز اینکه فقط گوشهای از آسمان را بالای سرم تماشا کنم، میتوانستم رفته رفته به آن وضع هم عادت کنم. در آن صورت میتوانستم منتظر گذشتن پرندهها بمانم، یا رسیدن ابرها به هم، همانطور که اینجا منتظر دیدن کراواتهای عجیب و غریب وکیلم میماندم، یا اینکه انگار در دنیای دیگری باشم منتظر رسیدن شنبه و در آغوش گرفتن ماری. (از کتاب بیگانه)
یکبار دیگر دغدغهٔ اصلیام کشتن وقت بود. ولی از موقعی که یاد گرفتم به خاطراتم پناه ببرم، این مسئله هم دیگر اذیتم نمیکرد.
چهگونه نفهمیده بودم که اعدام مهمترین چیز و یا بهطور خلاصه، تنها مسئلهٔ مهم در زندگی یک انسان میتواند باشد!
در واقع اینرا میدانستم که مردن در سی سالگی یا هفتاد سالگی فرق چندانی باهم ندارد، چون طبعآ در هر دو صورت، مردها و زنان دیگری به زندگیشان ادامه خواهند داد، آنهم طی میلیونها سال. (از کتاب بیگانه)
درست مانند چهار ضربهٔ کوتاه و مختصری که روی درِ بدبختی و فلاکت کوبیده باشم.
در هر صورت آدم همیشه در هر موضوعی کمی مقصر هست.
«بعد از خرید به خانه برگشتم، ماری را دیدم که یکی از بیژامههای من را پوشیده بود و بانمک به نظر میآمد. او از من پرسید: «آیا تو مرا دوست داری؟» من رو به او کردم گفتم: «این چیزها را که نباید به زبان آورد»، اما در دلم خلاف آن را درست میدانستم. او کمی از پاسخ من ناراحت شد، بعد رفتیم و غذا درست کردیم و در هنگام آماده کردن غذا با هم حرف میزدیم و میخندیدیم آنگاه صدای زدوخوردی در اتاق ریموند نظرمان را جلب کرد. ابتدای صدای زنی به گوش رسید ولی بعد صدای ریموند بود که فریاد میزد: «حالا به تو نشان میدهم خیانت کردن یعنی چه؟»
بعد فقط صداهای نعره زدن زن به گوش میرسید انگار همه ساختمان آرام بودند تا ببینند چه میشود! من و ماری از اتاق آمدیم بیرون، اما فقط صدای دادوفریاد میآمد، بعد ماری گفت: واقعاً منظره وحشتناکی است. از من خواست که پلیس را خبر کنم و من بیاعتنا به او گفتم: لازم نیست در این امور پلیس را دخالت دهیم! از سمت دیگر راهرو پاسبانی به همراه یکی دیگر از ساکنین به سمت منزل ریموند آمد، او محکم به در کوبید، اما جوابی داده نشد و بعد دوباره در را زدند، این بار صدای گریه زنی آمد و ریموند در را باز کرد. سیگار در کنار لبش داشت و قیافهای آرام به خود گرفت بود سپس زن را از اتاق پرت کرد بیرون.
زن رو به پاسبان کرد و گفت: او مرا بسیار کتک زده من از او شکایت دارم. پلیس پرسید: نام شما چیست خانم؟ ریموند که میخواست بگوید…. پلیس رو به او بلند داد زد و گفت: «هر وقت خواستی با من صحبت کنی سیگارت را از بین لبهایت بردار و کمی مؤدب باش!» (از کتاب بیگانه)
هیچ نقطه روشنی در دنیا نیست، همیشه من هستم که فنا میشود چه بیست ساله بمیرم چه بیست ساله دیگر!
اما همه میدانند که زندگی آنقدرها هم ارزش ندارد که انسان بخواهد همیشه زنده باشد! به همین دلیل مرگ در سی یا شصت سالگی خیلی هم تفاوت ندارد، چون انسانهای دیگری به دنیا میآیند و هزاران سال دیگر این برنامه تکرار خواهد شد. (از کتاب بیگانه)
«گاهی آدم فکر میکند مطمئن است در حالی که این طوری نیست!»
زمانی که مامان زنده بود آپارتمان جای لذتبخشی برای من بود، اما الان دیگر مبدل به یک قفس بزرگ شده بود و من مجبور بودم سفره اتاق ناهارخوری را به اتاقم منتقل کنم. (از کتاب بیگانه)
آرزو میکردم که آرزوها از دلم بروند تا خوشبخت زندگی کنم!
«نمیدانم ولی با پرداختن پول بالاخره ناممکنها ممکن میشوند!»
> لینک کتاب بیگانه در سایت آمازون
> لینک کتاب بیگانه در سایت گودریدز
# خرید کتاب بیگانه با تخفیف
مشاهده قیمت و خرید کتاب بیگانه ترجمه جلال آل احمد (نشر نگاه)
مشاهده پرفروشترین نشر کتاب بیگانه
دوستان عزیزم
شما می توانید نظرات و قسمت های زیبا یا جالب مربوط به کتاب بیگانه را در بخش نظرات با بقیه به اشتراک بگذارید.
#کتاب بیگانه
به این مطلب امتیاز دهید:
امتیاز شما به این مطلب
لطفا به این مطلب امتیاز دهید!