وزارت درد (The Ministry of Pain) نوشته دوبراوکا اوگرشیچ (dubravka ugresic) است. کتاب وزارت درد ماجرای استاد دانشگاهی اهل یوگوسلاوی را در دوران جنگ بالکان روایت میکند که مجبور به مهاجرت به هلند شده است. خواندن کتاب وزارت درد را برای کسانی که در خاورمیانه زندگی میکنند جنگ و تنش تکرار هرروزه است این کتاب برای تمام این افراد دنیایی مشترک را میسازد و رنج مشترک انسانها را نشان می دهد. پس خواندنش را به همه پیشنهاد میکنیم.
خرید کتاب وزارت درد اثر دوبراوکا اوگرشیچ
»» درباره کتاب وزارت درد
رمان وزارت درد در سالهای ۱۹۹۰ و در زمان جنگ های بالکان روایت میشود. معلمی به نام تانیا لودسیچ با شاگردانش قصد دارند از دانشگاه آمستردام و گروه زبانهای اسلاو اجازه اقامت بگیرند. تانیا میخواهد به یوگسلاوهای ساکت آمستردام ادبیات یوگسلاوی سابق را درس بدهد و هرچه پیش میرود متوجه میشود نمیتواند به شکل کلاسیک اینکار را انجام دهد پس کلاسی برپا میکند بهنام «یوگونوستالژی» و در این کلاس با هموطنهایش از خاطرات مشترک دوران نابود شدهی یوگسلاوی میگوید اما این دوران باقی نمیماند و مهاجرت و پیامدهای تجزیه و جنگ روابط انسانی آنها را به هم میریزد.
وزارت درد ۶ بخش اصلی دارد که ۵ بخش اول ۳۱ فصل دارد و بخش پایانی هم سخن آخر نام دارد.
زبان کتاب نرم و طنزگونه است و داستان با سرعت خوبی پیش میرود، خواننده حس نمیکند دنیای شخصیتها را نمیشناسد بلکه با تکتک آنها همذات پنداری میکند.
»» درباره دوبراوکا اوگرشیچ
دوبْراوْکا اوگْرِشیچ در ۲۷ مارچ ۱۹۴۹ در کوتینا، جمهوری سوسیالیستی کرواسی، جمهوری فدرال سوسیالیستی یوگسلاوی متولد شد. او دانشآموخته فلسفه دانشگاه زاگرب است. دوبراوکا اوگرشیچ اکنون در هلند زندگی میکند. او ۲۰ سال در انستیتو ادبیات این آمستردام فعالیت داشتهاست. از آثار او میتوان از فرهنگ دروغها، موزهٔ تسلیم بیقید و شرط، شخصیتت را به من قرض بده، خانهٔ هیچکس و بابا یاگا یک تخم گذاشته نام برد.
دوبراوکا اوگرشیچ در مقالههای خود با تجزیه و تحلیلهای عقلانی آن دسته از مسایل روز را که به انسانها مربوط میشود بررسی میکند. او در کتاب «فرهنگ کارائوکه» دنیای مدرن دیجیتال را با تمام آشفتگیها و خطاهایش توصیف میکند و با بیان مثالهای کوچک نشان میدهد که این رسانههای افسارگسیخته نوین به چه سمت و سویی حرکت میکنند. نوشتههای این نویسنده ساده و قابلفهم با طنزی ظریف است. او جوایز بسیاری برده است از جمله جایزه هانریش بل، جایزه فرینیا، جایزه تیپتری، ژان امری، جایزه ملی اتریش برای ادبیات اروپایی و …
»» بخشی از کتاب
بعد از آن که جلای وطن کردیم آپارتمانمان آپارتمان من و گوران_ در زاگرب را ارتش کرواسی مصادره کرد و خانواده یک افسر کروات آن را صاحب شد. پدر گوران سعی کرده بود وسایل خانه، دستکم کتابهامان را، از آپارتمان خارج کند اما نتوانست. هرچه باشد گوران صرب بود و لابد من هم «پتیاره صرب» بودم. دوران، دوران انتقامجویی بیرحمانه ناشی از سیهروزی همگانی بود و مردم از هرکه میتوانستند، و اغلب از مردم بیگناه، انتقام میگرفتند.
با اینهمه، جنگ کارهامان را بهتر از آنچه بهتنهایی از عهدهمان برمیآمد فیصله داد. گوران که با این عزم راسخ زاگرب را ترک کرده بود که «به دوردستترین جایی که میشد برود» درواقع از آن سوی دنیا سردرآورد.

»» جملات زیبا از کتاب وزارت درد
به شوخی گفت: «حقّت بود، می خواستی با یک میلوشویچ قاطی نشوی.» جواب ندادم. از این که یادش مانده بود گوران رسما صرب به حساب می آید تعجب کردم. «هی، عصبانی نشو! شوخی کردم. خوب می شناسمت دختر. تو او را در قلبت زندانی کردی و در قلبت را قفل کردی. او گفت هرگز از هم جدا نخواهیم شد، اما حالا بی خیالت شده و تو هم کلید را گم کرده ای.» با شنیدن آن ترانه عامیانه قدیمی بی اختیار خندیدم و یکباره تنش برطرف شد. «اگر مثل من با یک کروات ازدواج کرده بودی، راحت تر می توانستی فراموشش کنی و حالا شوهر دیگری کرده بودی.» «لگد به بختم زدم.» «به محض اینکه پایمان به آمستردام رسید ولادک جوش آورد. گرفتار ماری جوانا و این جور چیزها شد. یعنی واقعا گرفتار شد.» واژه «ماری جوانا» را طوری به نجوا ادا کرد که انگار نوعی حسن تعبیر بود و گویی می ترسید مبادا والدینمان گوش ایستاده باشند. «ولادک حالا کجاست؟» «پلیس هم نمی داند. اما سر سوزنی هم برایم مهم نیست. او دیگر مشکل من نیست… خب، حالا بیا چیزی بخوریم.» (از کتاب وزارت درد)
زخمها داغترین کالاهای صادراتی ما هستند.
حتی بدبختی را هم باید مدیریت کرد. بدبختی بدون مدیریت ناکامی محض است.
«هروقت برمیگردم، احساس میکنم در مراسم تشییعجنازه خودم شرکت کردهام.»
مامان آه کشید گفت: «زندگی ادامه دارد، تانیا. البته نه برای ما.
هوا بوی مرگ میداد
کرواتها کروه، (Kruh) صربها هلب (hleb) و بوسنیاییها هلیب (hljeb) میخوردند: واژه معادل نان در سه زبان متفاوت، اما اسمرت (smrt) به معنی مرگ در هر سه یکی بود. (از کتاب وزارت درد)
جنگ سرپوشی بر همه پلیدیها بود. قضیه چیزی مثل بختآزمایی ملی بود: درحالیکه بعضیها از سر بدبیاری واقعی بخت خودشان را میآزمودند، عدهای فقط به این دلیل که فرصتی دست داده بود در این بختآزمایی شرکت میکردند.
ما مثل موشهایی که کشتی در حال غرق شدن را ترک میکنند از کشورمان گریخته بودیم. همهجا بودیم. خیلیها درون مرزهای مملکت سابق خود به اینسو و آنسو میشتافتند، به این خیال که جنگ بهزودی به پایان میرسد در جایی پناه میگرفتند، انگار جنگ نه حریقی بزرگ، که بارانی سیلآسا و زودگذر بود. (از کتاب وزارت درد)
مامان به منظور عذرخواهی گفت: «حالا دیگر خودت فهمیدی چه حال و روزی داریم.»
پاپا داد زد: «حال وروزمان چهش است؟ از مردم خیلی جاهای دیگر بهتر زندگی میکنیم. اگر این اتفاقها نیفتاده بود وضع ما از امریکاییها هم بهتر بود.»
«انتظار داری در “وطن؛ چی پیدا کنی؟»
«وحشت پشت وحشت.»
«و اینجا چه داری؟»
«نبود وحشت.»
«از نظر خیلیها همین دلیل قانعکنندهایست برای اینجا ماندن.»
هر کتابی را که چنگی به دلم نزند کنار میگذارم. حوصله چرندیات هنری و صناعتهای ادبی و طنز فاخر را ندارم، درحالیکه اینها همان چیزهایی است که زمانی سخت برایم ارجمند بود. حالا سادگی را دوست دارم، پیرنگی که تا حد حکایت تمثیلی تقلیل یافته باشد. ژانر مورد علاقهام قصه پریان است. رمانتیسم عدالت و شجاعت و محبت و صداقت را خیلی دوست دارم.
قهرمانهای ادبیای را دوست دارم که وقتی مردم عادی بزدلاند آنها شجاعند؛ درحالیکه مردم عادی ضعیفاند آنها قوی هستند، وقتی مردم عادی رذل و فرومایهاند، آنها خوب و شریفاند. اذعان میکنم که جنگ سلیقهام را کودکانه کرده است. (از کتاب وزارت درد)
روانپزشک ما یکی از «خودمان»، از آب درآمد، پناهندهای مثل ما. میدانید آن خانم به ما چه گفت؟
ممکن است همهتان لطفی در حقم بکنید؟ یک رگه جنون در خودتان پیدا کنید. اگر لازم شد یکی دو ضایعه روحی از خودتان دربیاورید. نمیخواهم کارم را از دست بدهم.»
در جستوجوی سکس اشعار را با کمال دقت وارسی کردم و از تعجب شاخ درآوردم. آخر شاعرهای ما به سکس ذرهای اهمیت نمیدهند و این قضیه توجه آدم را جلب میکند. به ماشینحساب هم نیازی نیست.
باور کنید اینها فقط وقتی میتوانند درباره زنی شعر بسرایند که زنک مرده باشد و چالش کرده باشند. مثل این که بیصبرانه منتظرند معشوقهشان بیفتد بمیرد تا شعری برایش هواکنند. هرچه غمناکتر بهتر.
لابد این شعر را بلدید:
دیشب دیدمت. در رؤیاهایم. غمگین. مرده.
در تالار مردگان، در میان انبوهی از گلها.
یوگسلاوی جای وحشتناکی بود. همه دروغ میگفتند. البته، هنوز هم دروغ میگویند، اما حالا هر دروغ تقسیم به پنج میشود، هر قسمت مال یک کشور.
حالت چهرهاش به بچه رهاشدهای میمانست که با تمام وجود سعی میکند بر درد تحقیر چیره شود. لابد من هم زمانی که وارد فرودگاه شدم چهرهام چنین حالتی داشت. (از کتاب وزارت درد)
«باور کنید، مردم گرایشی بهبدبختی ندارند. نمیتوانند فاجعه جمعی را درک کنند. دستکم تا مدتهای مدید درکش نمیکنند، حتی اگر فاجعه به خودشان مربوط شود. از همین است که به راهحل جایگزین رسیدهاند.»
«نمیفهمم.»
«تعداد آدمهایی که میدانند الویس پرسلی مرده بیشتر از کسانی است که میدانند کتابخانه سارایوو دیگر وجود ندارد، یا چه بر سر قربانیان مسلمان سربرنیتسا” آمده. مصیبت مردم را دلزده میکند.»
موجی از خودکشی. خودکشیهای خاموش و آرام و بیسر و صدا، چون خبر مرگ و مصیبت آنقدر زیاد بود که دیگر حس دلسوزی و شفقت مردم را چندان برنمیانگیخت. خودکشی در زمان جنگ نعمت است و دلسوزی و شفقت کمیاب.
به شیوههای مختلف دست به خودکشی میزدند: بعضیها به حد مرگ مینوشیدند _این پیشپاافتادهترین راه بود، یا در مصرف مواد مخدر افراط میکردند- در نتیجه جنگ مرزها باز شده بود و سیل مواد مخدر بهداخل کشور سرازیر بود؛ یا فقط «بر اثر دلشکستگی میمردند»، این حس تعبیری برای سکتههای قلبی و مغزی درماننشدهای بود که در دوران جنگ مثل حریقی مهارنشدنی گسترش پیدا کرده بود. سایر بیماریهای درماننشده را هم میشد خودکشی تلقی کرد. (از کتاب وزارت درد)
دوران، دوران انتقامجویی بیرحمانه ناشی از سیهروزی همگانی بود و مردم از هرکه میتوانستند، و اغلب از مردم بیگناه، انتقام میگرفتند.
شرححال خود من مثل آپارتمانم خالی بهنظر میرسید، و نمیدانستم آیا وقتی من حواسم نبوده کسی اسباب و اثاثیه را برداشته بود برده بود یا همیشه همینطوری بوده. رویارویی با گذشته اخیر عذاب محض بود و چشم دوختن بهآیندهای نامعلوم دردناک. (اصلا کدام آینده؟ آینده در اینجا؟ آینده در آنجا؟ یا آیندهای که در جایی دیگر در انتظار آدم باشد؟) بههمین دلیل شرححالنویسی اجمالی استاندارد برای ما ژانری چنین دشوار بود. (از کتاب وزارت درد)
در خودم میلی گذرا احساس میکردم به این که بدانم واقعا کجا هستم. تا وقتی که با گوران زندگی میکردم هرگز چنین سؤالهایی نکرده بودم؛ اصلا سؤال نمیکردم؛ بهنظر میرسید وقتی برای این کار ندارم. ناگهان وقت اضافی رو دستم مانده بود و این خیلی نگرانم میکرد. انگار وقت خیلی زیاد بود اما من وقت کمی داشتم. احساسی ناخوشایند، نوعی بیحسی که هرگز تجربه نکرده بودم، بیش و بیشتر بر من غالب میشد. دائم، آنطور که آدم بعد از درمان دندان دهانش را با زبان معاینه میکند، خودم را معاینه میکردم، بهاین امید که حسم را بازبیابم، اما این بیحسی خودانگیخته شدید بود و از بین نمیرفت.
نمیدانم کی و کجا سراغم آمده بود. (از کتاب وزارت درد)
هر کار از دستم برمیآمد کردم گلدانی و چراغی و یک پوستر سیاهسفید از نمای ساختمانهای نیویورک بر زمینه افق خریدم. اما وجود آنها صرفا تأکیدی بود بر اضطراب فقدان. فقدان چه؟ جوابی برای این سؤال نداشتم. فکر میکردم یعنی ممکن است در فضایی دیگر حسوحالی بهتر از این داشته باشم؟ از این بابت چندان مطمئن نبودم. شبها در تاریکی، پیچیده در پتویی پشمی روی مبلی کنار پنجره مینشستم، گوشبهزنگ سر و صداها و نوای گفتار مردم و چشمبهراه یکجفت پا که از کنار پنجره بگذرد یا گربهای که برقآسا از خیابان عبور کند از لای میلهها بهبیرون چشم میدوختم. این فضا قطعا فضای من نبود.
اما من هم دیگر من نبودم.
به من گفت «با زبان هلندی راحتترم»، انگار زبان هلندی کیسهخواب بود.
دائما قضیه زنی بوسنیایی به یادم میآید که میگویند ماجرای مورد تجاوز قرارگرفتنش را از بر کرده بود و در هر فرصتی که دست میداد بازگو میکرد. تجاوز بهعنوان شکلی از جنگ، خبری جهانی شد و این زن تنها قربانیای از کار درآمد که میتوانست گزارش واضح و مشروحی از آن بهدست بدهد. طولی نکشید که روزنامهنگاران خارجی و سازمانهای زنان سخت به او توجه کردند و یکی از این سازمانها او را به امریکا دعوت کرد. در آنجا از این شهر به آن شهر میرفت، حکایت خفتوخواریاش را تکرار میکرد و سرانجام حتی ترجمه انگلیسی آن ماجرا را هم از بر کرد. مثل مرثیهخوانهایی که روستاییان در مراسم خاکسپاری جهت زاری و زرمه برای متوفی اجیر میکنند، یکریز حکایتی را بازگو میکرد که در آن موقع مدتها از آن گذشته بود. تکرار ماشینوار آن ماجرای دردناک شیوهای بود که او برای تسکین دردش در پیش گرفته بود. (از کتاب وزارت درد)
سیاستمدارانی که بهقدرت رسیدند فقط بهقدرت قانع نبودند؛ میخواستند اهالی کشورهای تازهشان یکمشت مرده متحرک و آدمهایی بیخاطره باشند. گذشته مردم یوگسلاو را به باد انتقاد و استهزا میگرفتند و آنها را تشویق میکردند از زندگی گذشتهشان تبری بجویند و فراموشش کنند. توقع داشتند ما ادبیات، فیلمها، موسیقی پاپ، لطیفهها، تلویزیون، روزنامهها، کالاهای مصرفی، زبان و مردم و خلاصه همه و همه اینها را فراموش کنیم. بخش زیادی از اینها به صورت فیلم خام و عکس، کتاب و جزوه، اسناد و یادگارها از زبالهدان سر درآوردند…«یوگونوستالژی»، بهیادآوردن زندگی در کشور سابق، نام دیگری بود که بر براندازی سیاسی گذاشته شد. (از کتاب وزارت درد)
کشوری که از آن آمده بودیم ضایعه روحی مشترکمان بود.
نمیدانستم چهطور میتوانیم گذشتهمان را درک کنیم و بپذیریم بیآنکه نخست با آن آشتی کرده باشیم. بنابراین چیزی را بهعنوان زمینه مشترکمان انتخاب کردم که همه خود را به آن نزدیک احساس میکردیم. حوزه خودمانی زندگی روزمرهای که همهمان در یوگسلاوی تجربه کرده بودیم. (از کتاب وزارت درد)
اینجا قشنگی کلید مسئله بود. قشنگی گندزدا بود؛ ضدعفونیکنندهای که همه لکهها و آماسها را میزدود، همهچیز را یکسان و برابر میکرد و همهچیز را قابل قبول میکرد
ناگهان فکر کردم آدمهایی که پس از بیماری یا ضایعه روحی، سانحه، سیل یا کشتیشکستگی دوران نقاهت را میگذرانند هم نمیخندند. ما هم دوران نقاهت را میگذراندیم. اما چیزی نگفتم.
چیزی که قشنگ است ورای خوبی و بدی است؛ خارج از مقوله اخلاق است نه خلاف اخلاق؛ خلاصه همین است که هست.
«زبانی که بهجای آن که بگوید بچه بهخواب خوش فرورفته؛ یا به خواب عمیقی فرورفته، بگوید بهخواب کشتگان فرورفته، از بیخ و بن معیوب است.»
«باعث و بانیاش جنگ بوده.»
«منظورت چیست؟»
«اگر فکر کنی هر آن ممکن است بچهات کشته شود، تفنگ برمیداری بیمعطلی شلیک میکنی.»
شاگردانم نمیدانستند که من این را از خیلی از مهاجران یوگسلاو شنیده بودم. آنها حتی این مسئله را علت اصلی جلای وطن ذکر میکردند. («چرا ترک وطن کردم؟ چون در زبانهای دیگر بچهها بهخواب خوش فرو میروند و در زبان من بهخواب کشتگان.» (از کتاب وزارت درد)
«چرا کار مردم ما همیشه دستآخر به اینجا میکشد؟ چرا به همهچیز گند میزنیم؟»
از هواپیما که درآمدم قدری ناامید شدم. آنجا نبود. فکر کردم کشور بیگانه جایی است که کسی در فرودگاه به استقبالت نمیآید. از حساسیت خودم تعجب کردم، حساسیتی بچگانه بود. وقت نکرده بودم زرهم را تن کنم تا آسیب نبینم.
سریالهای آبکی مثل کفی بود که برای فرو نشاندن ترس روی آن میپاشیدی، کفی که روزی دو بار، ترجیحا در جمع دوستان، از آن استفاده میکردی. مادر سریالها را با دو نفر از همسایهها، واندا (Vanda) و خانم بودن، (Buden) تماشا میکرد. آنها به داروی بیحسی برزیلی معتاد شده بودند. (از کتاب وزارت درد)
همهچیز بههم ریخته بود؛ همهچیز ترک برداشته بود و تکهپاره شده بود. مکان و زمان به «قبل» و «بعد» و زندگیشان به «اینجا» و «آنجا» تقسیم شده بود. بهناگاه نه شاهدی داشتند و نه پدر و مادری، نه خانوادهای، و نه دوستی، و نه حتی آشنایانی که به مدد آنها زندگیمان را مدام بازسازی میکنیم؛ و در نبود این واسطههای محکزده و مطمئن ناچار به خودشان متکی شده بودند.
نارنجک دستی صاف افتاد میان پسربچه و پدرش.
چه صحنهای!
از پسرک بیچاره چیزی نماند، و پدر از هر دو بازو محروم شد.
خواستند بقایای پسرک را در کیسهای بگذارند،
اما دیری نپائید که به کفرگویی افتادند،
چون چیزی از او گیر نیاوردند
جز لنگه کفشی و طره مویی
گوران دیگر دوستم نداشت. برای همین بود که نخواستم همراهش به ژاپن بروم. آتش عشقش بهآرامی، بهطور نامحسوس و بدون دلیل خاصی خاموش شده بود. گوران نهایت تلاشش را کرد. برای آن که هیجان به سراغش بیاید و ضربان نبضش را تند کند هر کاری از دستش برمیآمد انجام داد؛ باور نمیکرد که عشق همینطوری بیخود و بیجهت از میان برود. اما کمکم حس تحقیر شدن جایگزین احساسی شد که به من داشت. شاید من هم همین حس را داشته باشم؛ شاید این حس در درونم نهفته بود. مشکل بتوانیم خطوط گسلهای وجود خود را بیابیم و فسادی را که به رگوپیهایمان راه مییابد احساس کنیم. (از کتاب وزارت درد)
> لینک کتاب وزارت درد در سایت آمازون
> لینک کتاب وزارت درد در سایت گودریدز
# خرید کتاب وزارت درد با تخفیف
خرید کتاب وزارت درد ترجمه نسرین طباطبایی (نشر نو)
خرید کتاب وزارت درد از ایران کتاب
دوستان عزیزم
شما می توانید نظرات و قسمت های زیبا یا جالب مربوط به کتاب وزارت درد را در بخش نظرات با بقیه به اشتراک بگذارید.
#کتاب وزارت درد
به این مطلب امتیاز دهید:
امتیاز شما به این مطلب
لطفا به این مطلب امتیاز دهید!