غرور و تعصب (Pride and Prejudice) رمان مشهوری اثر جین آستن (Jane Austen)، نویسندهٔ انگلیسی است. این اثر دومین کتاب جین آستن است. او این داستان را در سال ۱۷۹۶، درحالی که تنها ۲۱ سال داشت، نوشت، اما تا سال ۱۸۱۳ چاپ نشد. اکثر منتقدان غرور و تعصب را بهترین اثر جین آستن میدانند و خود او آن را «بچهٔ دلبند من» مینامید. بااینحال، این کتاب، که ابتدا با نام تأثرات اولیه نوشته شده بود، تا مدتها توسط ناشران رد میشد و وقتی پس از ۱۷ سال به چاپ رسید، بهجای نام آستن، نام «یک خانم» بهعنوان نام نویسنده روی جلد به چشم میخورد.
از این رمان بارها فیلمسازی شدهاست، که یکی از معروفترین نسخههای آن متولد سال ۲۰۰۵ بوده است. در سال ۲۰۰۴ هم بالیوود برمبنای این کتاب، فیلم عروس و تعصب را با بازی آیشواریا رای ساخت.
»» درباره کتاب غرور و تعصب
کتاب غرور و تعصب نوشتهی جین آستن، یکی از معروفترین و محبوبترین رمانهای تاریخ ادبیات محسوب میشود. شخصیت اصلی داستان یکی از جذابترین شخصیتپردازیها در ادبیات جهان را دارد. این کتاب در گروه صد اثر برتر جهان قرار گرفته و دربارهی دختری از طبقهی متوسط است که مردی مغرور و ثروتمند دلباختهاش میشود.
رمان غرور و تعصب از زمان انتشارش در قرن نوزدهم تا به امروز، برای هر خوانندهای، با هر زبان، ملیت و فرهنگی، جذاب و خواندنی بوده است و جزو آثار ماندگار ادبیات کلاسیک جهان به شمار میرود. تاکنون بیش از 20 میلیون نسخهی انگلیسی از این کتاب در جهان به فروش رسیده است که البته روزبهروز بر این رقم افزوده میشود. در سال 2005، فیلمی اقتباسی از روی این کتاب ساخته شد که نشان از جذابیت این اثر برای مخاطبان مدرن دارد.
کتاب را از آغاز تا پایان بخوانید و خود را جای شخصیتهای آن بگذارید. ببینید آیا میتوان بدون پیشداوری دربارهی دیگران قضاوت کرد یا نه؛ ببینید در چالشی که جین آستن برای مردم کل دنیا به وجود آورده است شما چقدر پیروز میدان هستید.
آغاز ماجرا بدین شکل است؛ بینگلی که مردی ثروتمند و جذاب است به همسایگی خانوادهی بنت میآید. خانم بنت به صورت کاملاً جدی در جستوجوی همسری مناسب برای دخترانش است. او 5 دختر دارد و شخصیت اصلی داستان با نام الیزابت دومین دختر این خانواده است. خانم بنت آقای بینگلی را گزینهی مناسبی برای دختران خود میداند و دائماً تلاش میکند که توجه آقای بینگلی را جذب کند.
آقای بینگلی که مرد جذاب، اجتماعی و خوشصحبتی است با دختر بزرگ خانواده وارد روابط عاشقانه میشود و الیزابت هم با دوست آقای بینگلی یعتی دارسی آشنا میشود. این دو با هم دائماً جروبحث و اختلاف دارند تا اینکه بالاخره به هم علاقهمند میشوند. جین آستن به دنبال این است تا در این کتاب خود مانند یک روانشناس عمل کند و با استفاده از روابط خانوادگی و اجتماعی شخصیتها را بررسی کند و به سختیهای روابط بپردازد.
کتاب غرور و تعصب علاقهی بسیاری از خوانندگان را به خود جلب کرده و همواره در فهرست بهترین رمانهای جهان قرار داشته است. این داستان یکی از پرطرفدارترین رمانهای ادبیات انگلستان محسوب میشود و راه را برای داستانهای ادبیات مدرن همراه ساخته است. ادامهی علاقمندی به این کتاب منجر به سازگاریهای چشمگیر و فراوانی رمانها و داستانهایی برگرفته از شخصیتهای آستن شده است.
»» درباره جین آستن

»» خلاصه داستان کتاب غرور و تعصب
آقا و خانم بِنِت (Bennet) پنج دختر دارند. جِین و الیزابت بزرگتر از سه خواهر دیگر هستند و البته باوقارتر و سنگینتر. دو خواهر کوچکتر بسیار سبکسر هستند و مایه خجالت دو خواهر بزرگشان. دختر وسط (مری) تنها دختر نازیبای خانواده است بنابراین به یادگیری ساز زدن و کمالات پرداخته. چندی است که در همسایگیشان در قصری به نام «نِدِرفیلد» مردی سرشناس و ثروتمند به اسم «چارلز بینگلی» ساکن شده که بسیار بامحبت و خوشچهره است. خانم بِنِت میکوشد تا هرطور شده مرد جوان را برای ازدواج به یکی از دخترانش مایل کند. در یک مهمانی عمومی روستا، خانوادهٔ بِنِت نیز حضور دارند. آقای دارسی، دوستِ صمیمی چارلز بینگلی هم در آن جشن شرکت کردهاست. او صاحب قصری به نام پمبرلی است و مردی بسیار ثروتمند و خوش قیافه است، ولی رفتاری بسیار متکبرانه و پرغرور دارد. آن شب، جین با چارلز بینگلی آشنا میشود و ارتباط عاشقانهای بین آن دو شکل میگیرد.
پس از آن مراسم، همه از خودبزرگبینی و بدخلقی دارسی صحبت میکنند؛ مخصوصاً الیزابت از رفتار او بسیار متنفر شدهاست چون دارسی، بدون اینکه بداند الیزابت حرفهایش را می شنود، به زیبایی او توهین کرد و نپذیرفت با او برقصد.
از سوی دیگر کشیش «کالینز»، برادرزادهٔ آقای بنت و وارث خانوادهٔ آنها، قصد دارد تا با یکی از دخترعموهایش ازدواج کند. او نخست جین را برمیگزیند، ولی وقتی میفهمد جین احتمالاً با بینگلی نامزد میکند به فکر الیزابت میافتد. خانم بنت هم با این پیوند موافق است؛ چون دراین صورت ارث خانوادگی آنها به غریبهها نمیرسد. با این حال الیزابت درخواست کالینز را رد میکند و تهدیدهای مادرش را نیز نادیده میگیرد. کشیش کالینز وقتی میبیند که دخترعمویش الیزابت هم برای ازدواج با او بیمیل است متوجه دوست صمیمی الیزابت، شارلوت شده و سرانجام با او عروسی میکند.
در همین روزها الیزابت با آقای «ویکهام»، یکی از افسران هنگ نظامی که به تازگی در نزدیکی شهر ساکن شده آشنا میشود. ویکهام جوانی خوشقیافه و بسیار خوشبرخورد است. او خود را برادرخواندهٔ دارسی معرفی میکند و از دارسی به بدی یاد میکند و میگوید که او مردی بدطینت است. الیزابت با شنیدن این حرفها بیشتر از دارسی متنفر میشود و تلاش میکند تا بیشتر از دارسی بداند و اخلاق و رفتار او را زیرنظر بگیرد تا او را بهتر بشناسد.
پس از چندی، خانوادهٔ آقای بینگلی بهطور ناگهانی ندرفیلد را ترک کرده و به لندن میروند. این سفر را خواهر بینگلی طراحی کردهاست. او عاشق دارسی است و با این حیلهٔ زنانه میخواهد بین برادرش و جین فاصله بیندازد تا چارلز به خواهر دارسی علاقهمند شود تا بدینگونه دارسی را ازآنِ خود کند.
جین و الیزابت از این موضوع باخبر میشوند. الیزابت در ذهنش دارسی را مقصر این جدایی میداند.
زمانی میگذرد. از بینگلی و دارسی خبری نمیشود. جین با دایی و زنداییاش به «خیابان گریس چرچ» در لندن میرود تا شاید روحیهٔ ازدسترفتهاش را بازیابد و خبری از بینگلی در لندن دریافت کند. پس از چندین هفته همچنان هیچ خبری از بینگلی نمیشود و او سراغی از جین نمیگیرد.
پس از مدتی الیزابت به دیدن دوستش شارلوت که با کالینز ازدواج کرده میرود تا مدتی مهمان آنها باشد. آنها در کنار املاک و اراضی خاله آقای دارسی که زن اشرافزاده و بسیار متمول ولی ازخودراضی است زندگی میکنند. بعد از مدتی دارسی به آنجا میآید و با الیزابت دیدار میکند. بعد از چند روز دارسی به او اظهار عشق و علاقه میکند ولی الیزابت با ردّ درخواست وی، از ستمهای او به ویکهام و جداسازی چارلز از جین سخن میگوید. دارسی فردای آن روز نامهای به الیزابت مینویسد و توضیح میدهد که چرا رابطه بینگلی را با خواهر الیزابت (جین) به هم زدهاست. او همچنین به الیزابت میگوید که ویکهام فردی هوسباز و دروغگوست و او قصد فریب خواهر کوچک دارسی را داشته و میخواسته با او فرار کند تا به اموال او دست یابد.
چند وقت میگذرد و الیزابت به همراه دایی وزنداییاش در سفری برای بازدید به قصر معروف خانواده دارسی، پمبرلی میروند. در اتفاقی عجیب در آنجا با دارسی روبرو میشوند. دارسی نیز رفتار پر غرور خود را کنار گذاشته و مردی جذاب و دوست داشتنی شدهاست.
ناگهان خبر میرسد که ویکهام با «لیدیا» (خواهر کوچک الیزابت) گریختهاست. دارسی ترتیبی میدهد که آنها را پیدا کنند و سپس با پرداخت پول، ویکهام را وادار میکند تا با لیدیا ازدواج نماید. خالهٔ دارسی (لیدی کاترین) به دیدن الیزابت میرود و به او توهین میکند و به او می گوید که حق ازدواج با دارسی را ندارد. الیزابت جلوی او می ایستد و این دارسی را امیدوار میکند. الیزابت پی میبرد که دارسی برخلاف ظاهر متکبر و مغرورش، قلب مهربانی دارد و به او علاقهمند میشود. در نهایت الیزابت با آقای دارسی و جین با بینگلی ازدواج میکنند.
»» بخشی از کتاب
خانم بنت، با کمک دخترانش هرچه تلاش کرد که از زیر زبان شوهرش حرف بکشد، فایدهای نداشت. چون آقای بنت جواب درستوحسابی دربارهی آقای بینگلی نمیداد. آنها شیوههای گوناگونی را بهکار بستند: با سؤالهای آشکار، فرضیاتِ زیرکانه و تصورات دور از ذهن. ولی آقای بنت اسیرِ آن ترفندها نشد و خانمها در نهایت مجبور شدند تا به اخبارِ دستِ دومِ بانو لوکاس، همسایهشان بسنده کنند. گزارش او خیلی جذاب بود. سِر ویلیام خیلی از آقای بینگلی خوشش آمده بود. آقای بینگلی مردی بسیار جوان، فوقالعاده خوشقیافه و بینهایت تودلبرو بود و مهمتر از همه، اینکه قرار بود با افراد زیادی از نزدیکانش در مهمانی بعدی حضور داشته باشد. دیگر چه چیزی بهتر از این! علاقه به رقص، گامی اساسی بهسوی عاشقشدن بود و دلگرمیهای زیادی برای تسخیرِ قلب آقای بینگلی به وجود آمد.
خانم بنت به شوهرش گفت: «اگر روزی ببینم که یکی از دخترهایم در ندرفیلد به سروسامان رسیده و باقی دخترها هم ازدواجی بههمان اندازه خوب داشته باشند، دیگر آرزویی نخواهم داشت.»
بعد از چند روز، آقای بینگلی با آقای بنت ملاقات کرد و حدود ده دقیقه با او در کتابخانه نشست. امیدوار بود که فرصتی پیش بیاید تا نیمنگاهی هم به آن بانوان جوانی داشته باشد که در وصف زیبایی آنها چیزهای زیادی شنیده بود. ولی فقط پدرشان را دید. دخترها خوشاقبالتر از آقای بینگلی بودند، چون میتوانستند از پنجرهی بالاییِ اتاق ببینند که آقای بینگلی کُت آبی بر تن دارد و سوار بر اسبی سیاه است.
»» جملات زیبا از کتاب غرور و تعصب
زمانی گذشت. از بینگلی و دارسی هیچ خبری نبود. جین به همراه دایی و زن دایی اش به «هانسفورد» رفت تا بتواند روحیه از دست رفته اش را بازیابد. پس از حدود یک هفته الیزابت هم پیش او رفت در آنجا با دارسی دیدار کرد. دارسی به او اظهار عشق و علاقه کرد؛ ولی الیزابت با رد درخواست او، از ستم های او به ویــکهام و جدا کردن چارلز از جین حرف زد. فردای آن روز دارسی در نامه ای به الیزابت نوشت: «خانم محترم! ویکهام فردی هوس باز و دروغگو است. او آن انسانی نیست که شما تصور می کنید او قصد فریب خواهر کوچک من را داشت که با تلاش های من موفق نشد.
الیزابت خواست مادرش را به ماندن قانع کند، حتی کوشید با بهانه ای خودش را از این مخمصه برهاند، اما فرمان قاطع مادرش او را متوقف کرد. عاقبت وقتی تنها شدند آقای کالینز گفت: «دوشیزه الیزا، مطمئن باشید که بی تمایلی تان، شما را در نگاه من جذاب تر می کند. من تصمیم به ازدواج دارم؛ چرا که ازدواج مهم ترین وظیفه برای هر عضو کلیساست. از طرفی می خواهم با شما ازدواج کنم؛ چرا که پس از مرگ پدرتان این خانه به من می رسد و به گمانم بهترین تصمیم آن است که همسرم را از میان دختران بنت انتخاب کنم.» (از کتاب غرور و تعصب)
کاملا درک می کنم. آن طور که مرسوم است دوشیزگان جوان در جواب به خواستگار مورد پسندشان پاسخ رد می دهند. اما با دومین درخواست پاسخشان مثبت خواهد بود.
آقای بنت ضمن رفتن به طرف کتابخانهاش که رو به اتاق نشیمن باز میشد در جواب همسرش گفت: اشتباه میکنی عزیزم… من برای اعصاب تو احترام زیادی قایلم. هرچی باشه اونا از دوستای قدیمی من هستن…. بیشتر از بیست ساله که دارم باهاشون زندگی میکنم.
خانم بنت زد زیر گریه: اوه …. تو اصلا احساس نداری، نمیدونی من چه عذابی میکشم.
خانم بنت زد زیر گریه: اوه …. تو اصلا احساس نداری، نمیدونی من چه عذابی میکشم.
امیدوارم حالت بهتر بشه عزیزم و اونقدر زنده بمونی که بتونی با همه همسایههای جوون و پولداری که این دور و بر زندگی میکنند آشنا بشی.
تو واقعا ادم رو کفری میکنی! اصلا به دخترات اهمیت نمیدی. پنجتا دختر – میفهمی پنج تا!- جن حالا بیستوسه سالشه! یعنی قراره همه اونا پیردختر بشن؟
واقعاً…! هیچکدوم از اونا چیزی ندارن که بخواهیم ازشون تعریف کنیم. همهشون مث بقیهٔ دخترا کودن و بیشعورن.
الیزابت که دلیلی نمیدید این حالت بلاتکلیفی را ادامه بدهد، به محض رفتن کیتی، با جسارت تمام باز هم با آقای دارسی راه رفت. حاال وقتش شده بود که تصمیمش را عملی کند. به خودش جرئت داد و گفت: آقای دارسی، من آدم کاملا خودخواهی هستم. برای آرامش دادن به احساسات خودم هیچ فکر نمیکنم که شاید احساسات شما جریحه دار بشود. نمیتوانم جلوخودم را بگیرم و بابت محبت فوق العادهای که در حق خواهر بیچارهام کردهاید از شما تشکر نکنم. (از کتاب غرور و تعصب)
از وقتی که به این مطلب پی بردهام، مدام دلم میخواسته به شما بگویم که چه احساس امتنانی دارم. اگر بقیۀ افراد خانواده نیز میدانستند، الان صرفاً من نبودم که تشکر خود را به زبان میآوردم. دارسی هیجانزده و متعجب جواب داد: متأسفم، خیلی متأسفم که شما از موضوعی باخبر شدهاید که اگر درست به شما انتقال نداده باشند احتمالا باعث رنجش میشود. هیچ فکر نمیکردم که خانم گاردینر این قدر غیرقابل اعتماد باشند. زن داییام تقصیری ندارد. حواس پرتی لیدیا باعث شد من بفهمم شما در قضیه دخیل بودهاید. خب، من هم تا جزئیات برایم روشن نمیشد آرامش پیدا نمیکردم. اجازه بدهید بارها از شما تشکر کنم. از طرف همۀ اعضای خانوادهام تشکر میکنم، به خاطر بلندنظری و محبتی که محرک شما در این کار پر زحمت بوده و این همه دردسر را تحمل کرده بودید تا آنها را پیدا کنید. (از کتاب غرور و تعصب)
زمانی گذشت. از بینگلی و دارسی هیچ خبری نبود. جین به همراه دایی و زن داییاش به «هانسفورد» رفت تا بتواند روحیه از دست رفتهاش را بازیابد. پس از حدود یک هفته الیزابت هم پیش او رفت در آنجا با دارسی دیدار کرد. دارسی به او اظهار عشق و علاقه کرد؛ ولی الیزابت با رد درخواست او، از ستمهای او به ویــکهام و جدا کردن چارلز از جین حرف زد. فردای آن روز دارسی در نامهای به الیزابت نوشت: «خانم محترم! ویکهام فردی هوسباز و دروغگو است. او آن انسانی نیست که شما تصور می کنید او قصد فریب خواهر کوچک من را داشت که با تلاش های من موفق نشد.
شنیدم آقای کالینز از تو تقاضای ازدواج کرده؟»
«بله پدر.»
«پیشنهادش رو رد کردی؟»
«بله آقا.»
«خب حالا بریم سر اصل مطلب. مادرت اصرار داره که تو این پیشنهاد رو قبول کنی… اینطور نیست خانم بنت؟»
«بله… وگرنه دیگه تو صورتش نگاه نمیکنم.»
«تو بد وضعی گیر کردی الیزابت، از امروز تو برای یکی از ما دو تا غریبه به حساب میآی… اگه با آقای کالینز ازدواج نکنی مادرت بهت نگاه نمیکنه و اگه ازدواج بکنی من!»
زنش با عصبانیت فریاد زد «آقای بنت!»
زنگ در شنیده شد و دو نفر به اتاق وارد شدند. سرهنگ فیتز ویلیام پسر دایی آقای دارسی بود. سی ساله بود و با این که صورت قشنگی نداشت ولی از نظر شخصیتی و روابط عمومی یک مرد پخته به نظر میرسید. از برخورد او به راحتی میتوانستی بفهمی که یک مرد تحصیل کرده است. خیلی حاضر جواب بود و صحبت هایش آدم را جذب میکرد. آقای دارسی بعد از این که چند کلمه حرف زد دیگر هیچ نگفت و مدتی آرام یک جا نشسته بود. هرچند در آخر از الیزابت پرسشهایی دربارهی خانوادهاش کرد.
الیزابت و شارلوت دریافتند که سرهنگ فیتز ویلیام از گفتگو با آنها لذت میبرد و از دید او الیزابت دختری برازنده تعریف و تحسین است. ولی نمیتوانستند درک کنند دارسی برای چه به خانه کشیش آمده بود. هدفش گفتوگو نبوده است؛ برای این که کل زمانی که آن جا بود هیچ حرفی نزد و حتی یک کلمه هم بر زبان نیاورد اگر هم یک موقعی چیزی میگفت به خاطر این بود که یک ضرورتی پیش میآمد که بایستی حرف میزد یعنی به میل خودش نبود. معذب به نظر میرسید و به هیچ وجه از این عمل حس خوبی نداشت.
شارلوت علت رفتار دارسی را نمیتوانست حدس بزند و معلوم بود گیج شده است. سرهنگ فیتز ویلیام اکثراً با پسر داییاش شوخی میکرد و عنوان میکرد که رفتار مؤدبانهای ندارد. شارلوت باور داشت که این عمل دارسی به خاطر عشق است و به همین دلیل خیلی زیرکانه او را زیر نظر قرار داد. او متوجه این موضوع شد که آقای دارسی بیشتر مواقع به الیزابت نگاه میکند. اما این که چه احساسی پشت این نگاهها مخفی است را نمیتوانست درک کند. شک داشت و نمیتوانست بداند که آیا نشانهای از تمجید در آن نگاهها است یا نه. (از کتاب غرور و تعصب)
هنوز آنقدر از اقامتم در هرتفوردشایر نگذشته بود که متوجه شدم بینگلی خواهر بزرگتر شما را به سایر دختران آنجا ترجیح میدهد. من قبلاً هم شاهد عشقهای او بودم ولی در مهمانی رقص ندرفیلد بود که فهمیدم علاقهاش به دوشیزه بنت خیلی بیشتر از مواردی است که قبلاً دیده بودم. خواهر شما آنطور که من دیدم همیشه جذاب، گیرا و با نشاط بود ولی به نظرم میرسید که احساسات آن کاملاً با بینگلی فرق میکند. اگر شما تشخیص دیگری دارید، پس حتماً من اشتباه کردم و عصبانیت شما بیدلیل نبوده. البته دلایل دیگری هم برای این دلزدگی وجود داشته. رفتار خانوادۀ مادری شما گرچه ایرادهایی دارد ولی در مقایسه با بینزاکتیهای مادر و خواهران دیگر شما ناچیز است. من را ببخشید. دلم نمیخواهد شما را ناراحت کنم ولی مایلم به شما این دلگرمی را بدهم که من همیشه رفتار شما و دوشیزه بنت را تحسین کردم. در مورد آن رابطه تنها کاری که من کردم این بود که دوستم را از ادامۀ ماجرایی که به گمانم خوشبختی به همراه نمیآورد آگاه کردم. او را به لندن بردم و گفتم خواهر شما نمیتواند به خواستههای او پاسخ مناسب بدهد. البته چیزی هست که از آن رضایت ندارم و آن اینکه من جریان حضور خواهرتان را در شهر از دوستم پنهان نگه داشتم.
شاید این کار دون شأن من بود البته دوستم هنوز از این ماجرا بیخبر است ولی من از روی حسن نیت این کار را کردم. اگر من احساسات خواهر شما را جریحهدار کردم، چیزی است که ندانسته اتفاق افتاده. اما در مورد موضوع دیگر، یعنی اتهام رنجاندن آقای ویکهام… من فقط میتوانم با شرح ارتباط او با همۀ اعضای خانوادهام از خودم دفاع کنم. آقای ویکهام، پسر مرد بسیار محترمی است که سالیان دراز ادارۀ املاک پمبرلی را بر عهده داشت. پدرم تمام هزینۀ تحصیل پسر او را در دوران مدرسه و بعد هم در کمبریج پرداخت کرد، چون پدرش نمیتوانست از عهدۀ مخارج تحصیلات خوب و ممتاز او بربیاید. پدرم به موقعیتهای اجتماعی این مرد جوان علاقمند بود و امیدوار بود او در کلیسا خدمت کند. (از کتاب غرور و تعصب)
الیزابت از دیدن اینکه جِین به سلامت و زیبایی همیشه بود، خوشحال شد؛ اما در آن ملاقات کوتاهِ یکشبه فرصت کمی برای صحبت داشتند. الیزابت بقیهی سفر تا هانسفورد را قبراق و سرحال سپری کرد. سرانجام نگاهش به خانهی کشیش بخش افتاد. باغ در سراشیبی جاده بود و خانه به شکل دلانگیزی داخل آن قرار داشت.
شارلوت با خوشحالی از الیزابت استقبال کرد. آقای کالینز با خوشامدگویی دورودرازش مدتی آنها را کنار دروازه نگه داشت. الیزابت در شگفت بود که چطور دوستش میتوانست با چنین شریکی، برای تمام عمر اینقدر بشاش باشد. مشخص بود که شارلوت از خانهی کوچکش لذت میبرد و چیزهای کوچکی یافته بود که بیشتر روز آقای کالینز را بیرون خانه نگه میداشت. به همان اندازه واضح بود که همسایهشان آنها را سرگرم نگه میداشت. آقای کالینز گفت: «ما هفتهای دو بار توی رُزینگز شام میخوریم. مطمئنم بانو کاترین نام شما رو نیز توی هر دعوتنامه میاره.»
روز بعد کالسکهی بانو کاترین جلوی خانه نگه داشت. خانم و آقای کالینز باعجله برای خوشامدگویی رفتند. دختر بانو کاترین خشک و رسمی روی صندلی نشسته بود و داخل نمیآمد.
الیزابت وقتی از پنجره بیرون را نگاه کرد، لبخند زد. «کجخلق به نظر میرسه. همسر کاملی برای دارسی میشه.»
خانم و آقای کالینز کنار دروازه ایستادند تا با دوشیزه دو بورگ صحبت کنند. سِر ویلیام درست در درگاه خانه ایستاد و هر وقت دوشیزه دو بورگ آن طرف را نگاه میکرد، برایش تعظیم مینمود. ماریا از یک پنجره به پنجرهای دیگر میدوید تا دید بهتری داشته باشد. بالاخره کالسکه راه افتاد.
شارلوت گفت که روز بعد همگی در رُزینگر شام خواهند خورد. آقای کالینز از اینکه چطور رفتار کنن، برایشان سخنرانی دورودرازی کرد. وقتی آنها رسیدند، سِر ویلیام از شدت بهت، زبانش بند آمد. ماریا مثل خرگوشی زیر سایهی یک شاهین به نظر میرسید. (از کتاب غرور و تعصب)
> لینک کتاب غرور و تعصب در سایت آمازون
> لینک کتاب غرور و تعصب در سایت گودریدز
# خرید کتاب غرور و تعصب با تخفیف
مشاهده قیمت و خرید کتاب غرور و تعصب ترجمه رضا رضایی ( نشر نی )
مشاهده پرفروشترین نشرِ کتاب غرور و تعصب
دوستان عزیزم
شما می توانید نظرات و قسمت های زیبا یا جالب مربوط به کتاب غرور و تعصب را در بخش نظرات با بقیه به اشتراک بگذارید.
#کتاب غرور و تعصب
به این مطلب امتیاز دهید:
امتیاز شما به این مطلب
لطفا به این مطلب امتیاز دهید!