شیرفروش (Milkman)، رمانی نوشته ی آنا برنز (Anna Burns) است که نخستین بار در سال 2018 وارد بازار نشر شد. رمان شیرفروش چهارمین اثر داستانی آنه برنز رمانی خواندنی و غافلگیر کننده دربارهی اسم، هویت، عشق، معنای زندگی و مسئولیت است. رمان شیرفروش، داستانی جذاب درباره ی این حقیقت است که نپذیرفتن مسئولیت ها و انفعال، گاهی اوقات می تواند عواقب بزرگی داشته باشد. آنه برنز با نوشتن شیرفروش موفق به دریافت جایزه من بوکر سال ۲۰۱۸ شده است.
»» دربارهی کتاب شیرفروش
شیرفروش یک رمان نوشته نویسنده ایرلندی آنا برنز است که در سال ۲۰۱۸ موفق به دریافت جایزه ادبی من بوکر شد. این داستان از زبان یک دختر ۱۸ ساله بینامی روایت میشود. این دختر در کتاب با نام «خواهر وسطی» شناخته میشود و شیرفروش که مردی نظامی و مسن تر از او است، به تعقیبش میپردازد.
برنز در این کتاب با بیان متفاوتش در نثر شناور و شگفتانگیز کتاب، تفکرات مرسوم و عرف جامعه را به چالش میکشد. این داستان، داستان خشونت، تجاوز جنسی و مقاومت است که با طنز تلخش برجسته شده است.
نشریهی معتبر گاردین این رمان را یک رمان تجربی نامیده است، زیرا هیچکدام از مکانها و شخصیتهای داستان نام ندارند؛ یکی دیگر از دلایلی که این رمان را یک رمان تجربی دانستهاند؛ طول پاراگرافهای داستان است، گاهی بعضی از این پاراگرفها صفحههای متمادی ادامه پیدا میکنند.
نکتهی جالب و قابل توجه دربارهی کتاب شیرفروش این است که هدف اصلی نویسنده از اول داستان مشخص است، او میخواهد دختر شیرفروش جوان داستان را در برابر سوالهای بزرگتر زندگی مانند هویت، عشق، روشنفکری و شادمانی وارد کند. شخصیتهای رمان شیر فروش میتوانند هر کسی باشند؛ این رمان دربارهی اسم و هویت است.
داستان این کتاب اینگونه آغاز می شود که با شروع آزار شیرفروش روی «خواهر وسطی»، شایعههایی پشت سرش شکل میگیرد مبنی بر اینکه او با شیرفروش سر و سری دارد؛ اما راوی داستان میگوید: “من با شیرفروش سر و سری نداشتهام. من او را دوست نداشتم. تعقیبهای او مرا گیج کرده بود و اینکه تلاش میکرد با من معاشقه کند، من را میترساند. اصلاً نمیدانم او شیرفروش کدام محل بود. شیرفروش ما که نبود. فکر نمیکنم اصلاً شیرفروش باشد. سفارش شیر نمیگرفت و اصلاً شیری در کار نبود. او هیچوقت شیر به دم خانهها نمیبرد.”
فرقهگرایی و جدایی از اجتماع در این رمان نقش اساسی بازی میکند؛ اما ایرلند تنها جایی نیست که در آن جدایی بین فرقهها دیده میشود. رمان شیرفروش دربارهی برخی نگرانیهای جامعهی امروزی هم حرفی برای گفتن دارد. آپیا ادامه داد: فکر میکنم این رمان به مردم کمک میکند تا بیشتر دربارهی هشتگ #من_هم_همینطور فکر کنند. این کتاب را باید برای تصویری که دربارهی این هشتگ به ما میدهد ستایش کرد؛ تصویری عمیق و ماهرانه که روان و اخلاق ما را به چالش میکشد.
»» درباره آنه برنز
آنا بِرنز رماننویس، و نویسنده اهل بریتانیا است. آنا برنز، متولد بلفاست، پایتخت ایرلند شمالی میباشد اما ده سالی است در انگلیس زندگی میکند. وی برندهٔ جایزه ادبی من بوکر ۲۰۱۸ شدهاست. برنز با کتاب «شیرفروش» Milkman برنده این جایزه پنجاه هزار پوندی شد. او نخستین نویسنده اهل ایرلند شمالی است که جایزه من بوکر را دریافت میکند. در مراسمی مجلل در سالن گیلد هال لندن، کامیلا دوشس کورنول، جایزه معتبر ادبی «من بوکر» را به «آنا برنز» نویسنده اهل ایرلند شمالی تقدیم کرد.
داستان «شیر فروش» با بیان ساده و شوخ طبعانه راوی اول شخص آغاز میشود و خواننده را کمکم به درون دنیای پرتنش و خشن او میکشاند. کتاب قصه زن جوانی است که در ایرلند زندگی میکند، آنهم زمانی که این کشور بستر تنشهای فرقه ای میان کاتولیکها و پروتستانها بود. او در نگارش کتاب «شیرفروش» از زندگی و تجربههای خودش در ایرلند شمالی بهره بردهاست. خانم برنز پیش از این دو رمان تحسین شده دیگر نیز منتشر کرد، ولی میگوید از سال ۲۰۱۱ که آخرین کتابش منتشر شد تا امروز، با مشکلات مالی زیادی دست و پنجه نرم کردهاست.
»» بخشی از کتاب
او این جملات را وقتی میگفت که در حال گذشتن از آبانبار بالایی پارک بودیم. یک آبانبار کوچکتر هم کنار زمینبازی بچهها و در قسمت انتهایی پارک بود. این مرد موقع حرف زدن با من فقط روبهرو را نگاه میکرد و حتی یکبار هم سرش را به سمت من نچرخاند. در این دیدار دوم، نه سوالی از من پرسید و نه منتظر جوابی بود. البته من هم نمیتوانستم به او جوابی بدهم، مغز من هنوز عقب بود و درگیر یک سوال: «این از کجا پیدایش شد؟» و در ضمن، چرا جوری رفتار میکرد که انگار مرا میشناسد؟ که انگار همدیگر را میشناسیم. درحالیکه اصلاً همدیگر را نمیشناختیم؟ چرا فرض میکرد برایم مهم نیست که او کنارم است. درحالیکه برایم مهم بود او کنارم است؟ چرا نمیتوانستم دویدنم را تمام کنم و به این مرد بگویم که دست از سرم بردارد؟ بهجز فکر «این از کجا پیدایش شد؟» آن موقع به هیچکدام از این سؤالها فکر نمیکردم تا بعد و منظورم از بعد، یک ساعت بعد نیست. منظورم بیست سال بعد است.
آن موقع در سن هجدهسالگی در جامعهای بزرگشده بودم که تندخویی برای مردمش عادت شده بود و قوانین پایه این بود که اگر کسی تو را تک نمیزد یا به تو فحش نمیداد یا به شیوهای تهدیدکننده نگاهت نمیکرد؛ پس یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده بود و چطور ممکن بود چیزی تو را تهدید کند که حتی وجود هم نداشت؟ آن موقع نمیدانستم که چیزی بهعنوان تجاوز به حریم شخصی وجود دارد. میتوانستم آن را احساس کنم. یکجور درک مستقیم بود. یکجور معذب شدن از شرایط به وجود آمده و حضور کنار برخی افراد خاص ولی آن موقع نمیدانستم معذب شدن هم مهم است؛ نمیدانستم این حق من است که از این گفتوگو خوشم نیاید. حق من است که نخواهم هرکسی که دلش میخواهد کنار من راه بیاید.
بهترین کاری که در آن دوران از دستم برمیآمد این بود که منتظر شوم آن فرد هر حرفی را که فکر میکرد گفتنش دوستانه و یا واجب است بگوید و بعد هم تنهایم بگذارد یا اینکه خودم آن محل را ترک کنم؛ مودبانه و سریع – تنها کاری که از دستم برمیآمد.

»» جملات زیبا از کتاب شیرفروش
او یکدفعه جلویم ظاهر شد. کنار من قدم برمیداشت. در جایی که تابهحال سابقه نداشت حضور داشته باشد. قدمهایش همزمان با من برداشته میشدند، طوریکه انگار با هم میدویدیم. من باز هم وحشت کردم، جوری که انگار از هر برخوردی میترسیدم، ازجمله از روبهرو شدن با این مرد. او اولش حرفی نزد، من هم توانایی حرفزدن نداشتم. بعد شروع به حرفزدن کرد؛ صحبتهای روزمره، انگار که ما عادت داشتیم با هم درمورد مسائل روزمره حرف بزنیم. کلماتش کوتاه و منقطع بودند، چون سرعت دویدن من زیاد بود. درمورد محل کار من حرف میزد.
میدانست شغل من چیست؛ محل کارم کجا بود؛ آنجا چهکار میکردم؛ چند ساعت کار میکردم؛ چه روزهایی سر کار میرفتم و اینکه اگر اتوبوس دزدیده نشده بود، هر روز سوار اتوبوس ساعت هشت و بیست دقیقه میشدم تا به شهر و سر کارم بروم. درعینحال این را هم گفت که برای برگشت به خانه هیچوقت سوار اتوبوس نمیشدم. این واقعیت داشت؛ هر روز چه بارانی چه آفتابی، چه بمبگذاری میشد چه دزدی، چه آرام بود و چه پرغوغا، من ترجیح میدادم پیاده برگردم و جدیدترین کتابم را بخوانم. جدیدترین کتابم مربوط به قرن نوزدهم میشد، چون کتابهای قرن بیستم را دوست نداشتم. الآن که به گذشته نگاه میکنم حدس میزنم شیرفروش این موضوع را هم میدانست. (از کتاب شیرفروش)
نمیدانستم او شیرفروش کجاست، ولی شیرفروش ما نبود. فکر نمیکنم شیرفروش هیچ جای دیگری هم بود. سفارش های شیر را قبول نمیکرد و هیچ چیز شیری ای درمورد او وجود نداشت، درعین حال حتی کامیون حمل شیر هم نداشت. به جایش سوار ماشین های دیگر میشد؛ ماشین های مختلف؛ ماشین های پرزرق وبرق، اگرچه خودش اصلا پرزرق وبرق نبود. باوجود همة این موارد، من فقط وقتی متوجه او و ماشین هایش شدم که جلوی من سوار یکی از همین ماشین ها شد؛ یک ون کوچک، سفید و توصیف ناشدنی-گهگاه پشت همین ون هم ظاهر میشد. (از کتاب شیرفروش)
”بچهها یه چیزی رو توی زندگیتون عوض کنین و بهتون قول میدم بعد از اون همهچیز زندگیتون عوض میشه.”
شوهرخواهر سوم، شوهرخواهر اول نبود. یک سال از من بزرگ تر بود و او را از بچگی میشناختم: یک ورزشکار دیوانه، یک قلچماق خیابانی دیوانه و کلا یک مرد دیوانه از هر جهت! او را دوست داشتم، بقیة مردم هم او را دوست داشتند. وقتی کاملا او را میشناختند دیگر از او خوششان میآمد. چیز دیگری که درمورد او وجود داشت، این بود که هیچ وقت پشت سر کسی حرف نمیزد، هیچ وقت متلک های جنسی به کسی نمیگفت و نیشخندهای جلف نمیزد و درضمن، هیچ وقت از روی فضولی کسی را سوال پیچ نمیکرد. درمورد دعواهایش در خیابان هم فقط با باقی مردها درگیر میشد و هرگز با زن ها دعوا نمیکرد. تنها مشکل روحی اش هم، آن طور که مردم جامعه تشخیص داده بودند، این بود که انتظار داشت زن ها بی باک، الهام بخش و حتی شخصیت هایی افسانه ای و فراطبیعی باشند. از ما هم انتظار میرفت با او سروکله بزنیم تا کم وبیش بر او مسلط بشویم که چیز عجیبی بود، چون قوانین او درمورد زن ها اصلا قابل تغییر نبودند. (از کتاب شیرفروش)
اینکه نباید تا وقتی زنده هستیم خودمان را در یک چهاردیواری تابوتمانند پنهان کنیم و زندهبهگور شویم، اینکه هیچ وجه سیاهی آنقدر بزرگ نیست که بتواند سرنوشت ما را رقم بزند، اینکه همیشه فصلهای جدیدی در زندگی ما وجود خواهند داشت، اینکه باید باورهای قدیمی غلطمان را دور بریزیم و روحمان را پذیرای سمبلها و عجیبترین اتفاقات کنیم، اینکه ما هم باید رازهایمان را، افکارمان را و چیزهایی را که از دست دادهایم برملا کنیم. (از کتاب شیرفروش)
اینکه توی حرفات رک باشی یه چیزه و اینکه مغرور باشی و بقیهٔ مردم رو مسخره کنی یه چیز دیگهس.
زوجی که لیست نام های ممنوعه را در منطقة ما نگه میداشتند خودشان درمورد این نام ها تصمیمی نگرفته بودند، بلکه روح جامعه بود که به مردم دیکته می کرد اجازة برزبان آوردن چه اسمی را دارند و نباید درمورد چه اسمی صحبت کنند. نگه دارنده های لیست اسم ها دو نفر بودند؛ یک کارمند مرد و یک کارمند زن که به طور مرتب این اسامی را دسته بندی، مرتب و به روزرسانی می کردند و در این زمینه از قابلیت های منشی گری خود بهره می بردند، ولی از نظر جامعه، افرادی با روحیة مرموز و خاص بودند. تلاش آن ها واقعا لازم نبود، چون ما، یعنی سکنة آن منطقه، به صورت غریزی از اسامی آن لیست خبر داشتیم بدون اینکه واقعا آن را مطالعه کنیم از آن اطاعت می کردیم. (از کتاب شیرفروش)
دلیل دوم مبنی بر اینکه وجود آن لیست لازم نبود، این بود که سال ها پیش از ورود این زوج مبلّغ، خود لیست میتوانست راهش را ادامه دهد و اطلاعات موجود در خود را نگه داری و به روزرسانی کند. زوجی که از لیست نگه داری میکردند اسم هایی عادی داشتند؛ مرد به نامی معمولی صدا زده میشد و زن هم یک اسم زنانة معمولی داشت، ولی در جامعة ما آن ها را نایجل و جیسون صدا می کردند؛ لطیفه ای که توسط زوج خوش ذات ما هم پذیرفته شد.
اسم هایی که ممنوع بودند به این دلیل ممنوع بودند که در کشور «آن طرف آب» بیش ازحد وجود داشتند. بااینکه مهم نبود بعضی از این اسامی از آن کشور نشئت نگرفته بودند، ولی چون مردم آن کشور از آن ها استفاده می کردند بازهم برای ما ممنوع بودند. مردم بر این باور بودند که این اسامی ممنوعه همان انرژی منفی، همان قدرت تاریخ و همان درگیری قدیمی را در خود دارند و سمبل ظلمی هستند که از آن کشور به این کشور روا داشته شده بود و محل اصلی پیدایش آن ها دیگر مهم نبود.
بنابراین بله، سرت را پایین بینداز، کتابهای قدیمی بخر، کتابهای قدیمی بخوان و آن کتیبههای سفالی قدیمی را واقعاً ارزشمند بدان!
آنموقع نمیدانستم که چیزی بهعنوان تجاوز به حریم شخصی وجود دارد. میتوانستم آن را احساس کنم، یکجور درک مستقیم بود، یکجور معذب شدن از شرایط بهوجودآمده و حضور کنار برخی افراد خاص، ولی آنموقع نمیدانستم معذب شدن هم مهم است، نمیدانستم این حق من است که از این گفتوگو خوشم نیاید، حق من است که نخواهم هرکسی که دلش میخواهد کنار من راه بیاید. (از کتاب شیرفروش)
اینکه تو از چیزی اطلاع داری به این معنی نیست که حتماً باید آن موضوع را جار بزنی و شایعه درست کنی
قرار نبود ازدواج مثل یک تخت پر از گل رز، شیرین و اغواکننده باشد. ازدواج یک حکم قطعی بود، یک وظیفهٔ جمعی، یک مسئولیت مهم، یعنی واکنش درست نسبت به افزایش سن، بهوجودآوردن بچههایی با دین و ایمانِ درست، یعنی تعهد و محدودیت و قواعد و پایبندی. این نبود که ازدواج نکنی و بعد از خجالت زرد شوی و بعد مثل یک پیردختر در میان یک اتاق خاکگرفته و فراموششده با حقارت بمیری. او هیچوقت از این عقیده کوتاه نیامد و من هرچه بزرگتر میشدم بیشتر فکر میکردم که آیا او واقعاً تحتتأثیر افکار کهنهاش به آنچه درمورد سرنوشت زنها میگفت اعتقاد داشت یا نه؟ (از کتاب شیرفروش)
البته بیشتر از همه آن شرایط را بهخاطر احتمالی بودن رابطهمان تحمل میکردم، یعنی من بهصورت رسمی آنجا زندگی نمیکردم و بهصورت رسمی هم به او متعهد نشده بودم. اگر ما در یک رابطهٔ صحیح و مناسب بودیم و من با او زندگی میکردم و بهصورت رسمی به او متعهد بودم، اولین کاری که میکردم این بود که او را ترک کنم.
همینطور وقتی بعضی از مردم شانههایشان را بالا میاندازند و چیزهایی درمورد زندگی میگویند: “آه، خوب تلاشکردن هیچ فایدهای نداره. بهاحتمال زیاد کار نمیکنه و ما نباید اصلاً سعی کنیم و بهجای اون بهتره خودمون رو برای ناامیدی و تلخی آماده کنیم.” ولی دوستپسر احتمالی میگوید: “خب، ممکنه کار کنه. من فکر میکنم کار میکنه، پس نظرت چیه سعی کنیم؟” و حتی اگر تلاشش نتیجهای هم ندهد حداقل قبل از اینکه سعی خودش را کرده باشد راهش را بهسمت شکست هموار نکرده است (از کتاب شیرفروش)
در این دنیای انسانهای کوچک از نعمتهای بیشمارمان تشکر نمیکردیم و از نسبی بودنشان شکایت نمیکردیم. این نسبت همان دنیای موقتی بود ـ که حساسیتها در آن فرق داشت؛ جایی که هیچکسی گذشتهای مشابه با شخص دیگری نداشت، حتی اگر یک تاریخچهٔ یکسان داشتند؛ جایی که حساسیتهای یک نفر توسط شخص دیگری بدون توجه زیر پا گذاشته میشدند ـ که مطمئناً با دنیایی که در آن اجزای خام زندگی و واکنشهای ناقص روحی با هم مخلوط میشدند یکسان بود (از کتاب شیرفروش)
پایم را روی صفحات براق پرپرشدهٔ یک مجلهٔ قدیمی گذاشتم. عکس زنی در میان آن صفحات بود. موهایش تیره و بلند بودند؛ یاغی و متلاطم. جوراب بلند زنانه پوشیده بود. بند جورابهایش هم سیاه و تورمانند بود. به من لبخند میزد، به عقب تکیه داده بود و مستقیماً به من نگاه میکرد. شاید بههمینخاطر بود که سُر خوردم و تعادلم را از دست دادم و همانطور که روی زمین فرود میآمدم بهخوبی توانستم تکهجایی بودن شخصیت آن زن را درک کنم. (از کتاب شیرفروش)
یک زوج بودند که مرد اختلال احتکار داشت و زن سالم بود. همهچیز به دو قسمت تقسیم شده بود و قسمت مربوط به مرد از زمین تا سقف پر از جنس بود. حجم نصفی از هر اتاق را اشیای او پر کرده بودند. بعد از مدتی اشیای مرد از روی هم لیز خوردند و وارد قسمت مربوط به زن شدند که البته اتفاقی اجتنابناپذیر بود، چون مرد نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشیای جدیدی به آنها اضافه نکند که یعنی فضای مربوط به او بهزودی پر میشد و او مجبور بود فضای مربوط به زن را هم پر کند. (از کتاب شیرفروش)
ولی دوستپسر احتمالی میگوید: “خب، ممکنه کار کنه. من فکر میکنم کار میکنه، پس نظرت چیه سعی کنیم؟” و حتی اگر تلاشش نتیجهای هم ندهد حداقل قبل از اینکه سعی خودش را کرده باشد راهش را بهسمت شکست هموار نکرده است.
قدرت انتخاب یعنی مسئولیت و اگر ما از عهدهٔ مسئولیتمان برنمیآمدیم آنوقت چه؟ اگر در بازجویی نتیجهٔ دیدن چیزهایی بیشتر از توانمان شکست میخوردیم آنوقت چه؟ بدتر از آن، اگر آن چیز خوب بود، هرچه بود و ما از آن خوشمان میآمد به آن عادت میکردیم و از آن خوشحال میشدیم، به آن وابسته میشدیم و آنوقت آن چیز میرفت یا ربوده میشد و هیچوقت برنمیگشت، آنوقت چه؟ اینکه همان بهتر که از همان اول آن را نداشتیم یک حس عمومی بود (از کتاب شیرفروش)
این رمان درمورد اسم و هویت است. اسم پسر اشتباه که میتواند منجر به بدبختی و حتی مرگ شما شود و اسم دختر اشتباه که فقط باعث میشود مردم به شما نگاههای کثیف بیندازند، چون دخترها بهاندازهٔ کافی انسان نیستند و داستانهایشان چندان شنیدنی نیست. شاید به همین دلیل است که آنا برنز به همراه لوسی کالدوِل، روزین اودانِل و ژان کارسون سعی دارد با قلمش این تفکر را تصحیح کند. (از کتاب شیرفروش)
شیرفروش یک مرد چهلویکسالهٔ ترسناک متأهل است که همه میدانند به دخترهای جوان علاقهمند است و یکی از مهمترین و معروفترین افراد شبهنظامی منطقه است. وقتی در پارک مزاحم دویدن راوی میشود از همان موقع شایعهها هم آغاز میشوند.
برنز اینجا ما را نه درگیر یک بازی تاریخی، بلکه درگیر یک بازی پیچیدهٔ روحی و اجتماعی میکند.
یکی از مسائل جالبتوجه این بود که اگر او معلم ما بود هیچوقت برای یک مدت طولانی نمیتوانستیم زبان فرانسه را تحمل کنیم. این بعدازظهر هم مثل همیشه انگلیسی کنترل کلاس را در دست گرفت که یعنی باز هم طبق معمول زبان فرانسه از پنجره فرار کرده بود.
نمیدانستم حس خودم درمورد نقش خدا در فلسفهٔ او چیست، چون باوجود اینکه معلم مستقیماً اسمی از خدا نبرده بود، ولی حالا با توجه به تعادل شکننده و رفتار خوب دانشجوها که بهخاطر حساسیت مذهبی و مشکلات سیاسی بود، وقتی زمانش میرسید او چهکار میکرد؟ (از کتاب شیرفروش)
که انتظار داشت زنها بیباک، الهامبخش و حتی شخصیتهایی افسانهای و فراطبیعی باشند. از ما هم انتظار میرفت که با او سروکله بزنیم تا کموبیش بر او مسلط بشویم که چیز عجیبی بود، چون قوانین او درمورد زنها اصلاً قابلتغییر نبودند. اگر یک زن بهاندازهٔ کافی قوی و افسانهای ظاهر نمیشد او سعی میکرد مسائل را بهسمتی ببرد که نسبت به آن زن رفتاری دیکتاتورگونه داشته باشد. او از این موضوع ناراحت بود، ولی درعینحال امیدوار بود که زن موردنظر تحت استبداد او به خودش بیاید و بفهمد که چه شخصیتی داشته است و بهطرزی جنگجویانه به دنبال ابعاد فوقفیزیکی شخصیتش برود (از کتاب شیرفروش)
آنموقع در سن هجدهسالگی در جامعهای بزرگ شده بودم که تندخویی برای مردمش عادت شده بود و قوانین پایه این بود که اگر کسی تو را کتک نمیزد یا به تو فحش نمیداد یا به شیوهای تهدیدکننده نگاهت نمیکرد، پس یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده بود (از کتاب شیرفروش)
من صاحب این پارک نبودم و معنیاش این بود که شیرفروش هم مثل من اجازه داشت اینجا بدود، همانطور که بچههای دههٔ هفتاد احساس میکردند حق دارند اینجا نوشیدنیهای الکلی مصرف کنند و همانطور که بچههای کمی بزرگترِ دههٔ هشتاد احساس میکردند حق دارند اینجا مواد مخدر مصرف کنند و بعدها افراد مسنتر دههٔ نود همینجا میآمدند تا هرویین تزریق کنند. (از کتاب شیرفروش)
> لینک کتاب شیرفروش در سایت آمازون
> لینک کتاب شیرفروش در سایت گودریدز
# خرید کتاب شیرفروش با تخفیف
خرید کتاب شیرفروش ترجمه سونیا سینگ (نشر مجید)
خرید کتاب شیرفروش از ایران کتاب
دوستان عزیزم
شما می توانید نظرات و قسمت های زیبا یا جالب مربوط به کتاب شیرفروش را در بخش نظرات با بقیه به اشتراک بگذارید.
#کتاب شیرفروش
به این مطلب امتیاز دهید:
امتیاز شما به این مطلب
لطفا به این مطلب امتیاز دهید!