زنان کوچک (Little Women) نام رمان بلندی از لوییزا می الکات (Louisa May Alcott)، نویسنده آمریکایی است. زنان کوچک داستانی است که به بیش از ۵۰ زبان ترجمه شده است محل اتفاق این داستان در شهر بوستون، ایالت ماساچوست آمریکا است و زمان این داستان در اواسط قرن نوزدهم است و موفق شدهاست از میان مرزهای فرهنگی و مذهبی عبور کند. اقتباسی از این داستان در اپرا، نمایش موزیکال، برنامههای تلویزیونی، هالیوود، بالیوود و انیمههای ژاپنی استفاده شدهاست. داستان در مورد زندگی ۴ خواهر -مگی، جو، بتی و ایمی مارچ- است، که با الهام از زندگی واقعی نویسنده با سه خواهرش نوشته شدهاست. جلد اول، زنان کوچک، به اندازهای موفق بود که نوشتن جلد دوم، همسران خوب را موجب شد که به اندازه جلد اول موفق بود. چاپ کتاب در یک نسخه اول بار در سال ۱۸۸۰ با عنوان زنان کوچک انجام شد. الکات ادامه این داستان را با دو کتاب به نامهای مردان کوچک و پسران جو ادامه داد.
»» درباره کتاب
زنان کوچک اثر لوئیزا مِیاُلکت نام کتاب نامآشنایی است که داستان زندگی چهار خواهر را روایت میکند.
خانم لوئیزا مِیاُلکت در شهر جرمن تاون در ایالت پنسیلوانیای امریکا در خانوادهای فقیر متولد شد و از کودکی شروع به کار نمود. او اولین اثرش را در سن شانزده سالگی نوشت پس از فراز و نشیب بسیار در زندگی سرانجام انتشار اثر مشهورش زنان کوچک (و دنبالهی آن مردان کوچک) شهرت و امنیت اقتصادیش را تضمین کرد و بالاخره الکت در سال ۱۸۸۸ در روز تدفین پدرش که عاشقانه به او عشق میورزید، در اثر بیماری در شهر باستن درگذشت.
اکثر آثار آلکوت شرححال گونه است. برای مثال وی چهار خواهر داستان زنان کوچک را با استفاده از الگوی خود و خواهرانش (لوئیزا، الیزابت، آنا و می) خلق کرده است که البته خود او در رمان حاضر نقش جو را بر عهده دارد. زنان کوچک داستانی است که به بیش از ۵۰ زبان ترجمه شده و موفق شدهاست از میان مرزهای فرهنگی و مذهبی عبور کند. اقتباسی از این داستان در اپرا، باله، برنامههای تلویزیونی، هالیوود، بالیوود و انیمههای ژاپنی استفاده شدهاست:
مگ یک روز گرم به خانه آمد و داد زد: «اول ژوئن! خانوادهی کینگ فردا میروند لب دریا و من تعطیل هستم. سه ماه تعطیل. نمیدانید چقدر خوش میگذرد.» جو از خستگی، روی کاناپه لم داده بود و بت داشت چکمههای خاکآلودش را در میآورد و ایمی برای همه شربت آبلیمو درست میکرد.
جو گفت: «عمه مارچ امروز رفت. آه، برای همین هم من خوشحالم. از ترس اینکه نکند از من بخواهد با او بروم داشتم نصف جان میشدم. اگر میگفت، باید میرفتم. اما میدانید که پلام فیلد همان قدر با صفاست که قبرستان! و من میخواستم بهانه بیاورم و نروم. برای همین تا وقتی عمه نرفته بود، همهاش در هول و ولا بودم و هر بار که حرف میزد زهرهترک میشدم. از بس عجله داشتم که زودتر از دستش خلاص شوم، باهاش خیلی خوب و مهربان شده بودم و میترسیدم که مبادا حس کند جدایی از من برایش غیرممکن است. خلاصه آنقدر لرزیدم تا سوار کالسکه شد. اما باز ناگهان قلبم ریخت…
»» داستان کتاب زنان کوچک
داستان در مورد خانواده مارچ است که قبلاً پولدار بودهاند ولی الان وضعیت خوبی ندارند و پدرشان برای کمک به سربازان وطن به جنگ رفتهاست و و حالا آنها سعی میکنند زندگی خود را اداره کرده و در کنارش به مردم محتاج کمک کنند. آنها همگی زندگی نسبتاً سختی دارند و از یکدیگر حمایت میکنند و ماجراهای جالبی برایشان پیش میآید. در کتاب دوم، ماجراهای جالبی پیش میآید که از برجستهترینشان میتوان به این ماجراها اشاره کرد: لاری عاشق جو میشود و جو هم که این موضوع را فهمیده است، سعی میکند از او دوری کند؛ ولی یک روز وقتی برای قدم زدن به بیرون میروند لاری درخواست خود را به زبان میآورد و از جو میخواهد با او ازدواج کند. لاری به او میگوید که از اولین لحظهای که او را دیده است عاشقش شده است. جو درخواست او را رد میکند و به او میگوید که با وجود این که سعی کردهاست، نتوانسته است عاشق لاری باشد.
لاری که افسرده شدهاست به همراه پدربزرگ خود به اروپا میرود و در آن جا ایمی را ملاقات میکند و چون ایمی خیلی با او مهربان بودهاست، عاشق ایمی میشود (و میفهمد که هیچ زنی برای او بهتر از ایمی پیدا نمیشود حتی جو) و ایمی هم عاشق او میشود با او ازدواج میکند.
بت مریض میشود و خود این را میداند ولی از مرگ نمیترسد و شجاعانه با آن روبه رو میشود و سرانجام میمیرد. جو که از مرگ خواهر خود بسیار اندوهگین شدهاست کتابی به نام “بتِ من”(My Beth) مینویسد و آن را برای دوست خود پروفسور میفرستد. پروفسور با خواندن کتاب عاشق جو میشود و جو هم با وجود این که به لاری گفته است هرگز ازدواج نمیکند، عاشق پروفسور میشود و وقتی پروفسور بعد از ازدواج ایمی و لاری به آمریکا میآید، جو را ملاقات میکند و سرانجام به او میگوید که دوستش دارد و آنها با هم ازدواج میکنند.
مگ صاحب دوقلو و جو هم صاحب دو پسر میشود و ایمی هم صاحب یک دختر زیبا میشود؛ و این گونه است که داستان پایان مییابد.
»» بخشی از کتاب
بیرون از خانه، برف دسامبر بهآرامی در حال باریدن بود و در داخل خانه نیز شعلههای رقصان آتش در شومینه ترق و تروق دلنشینی راه انداخته بودند. اتاقی راحت، با فرشهایی نسبتاً رنگ و رو رفته بود که با مبلمانی بسیار ساده و یکی دو قاب عکس که از دیوار آویزان بود، پر شده بود. کتابها روی تاقچه خودنمایی میکردند، گلهای داوودی و رز کریسمس، لب تاقچهی پنجره شکوفه زده بودند و عطر دلپذیری از صفا و محبت خانه را پر کرده بود.
مارگارت، ارشد این چهار خواهر، شانزده سالش بود؛ دختری بسیار زیبا و کمی گوشتالو، با چشمانی درشت، خرمنی از موهای صاف و قهوهای، با دهانی خوشفرم و دستهای سفید و ناگفته نماند که اندکی غرور هم چاشنی رفتارش بود. جوی پانزده ساله، خواهر قد بلند، لاغر اندام و مو قهوهای این جمع چهار نفره بود که ظاهرش آدم را به یاد کره اسبها میانداخت، چرا که هیچوقت نمیدانست با دست و پای بلندش چه کند. لب و دهانی مصمم، بینی خندهدار و چشمانی نافذ و خاکستری رنگ داشت که انگار همه چیز را زیر نظر داشتند. حالت چهرهاش گاهی خشن، گاهی خندان و گاهی هم متفکرانه بود. موهای بلند و پرپشتش حکایت از زیبایی وی داشت، اما معمولاً برای اینکه جلوی دست و پایش را نگیرند، آنها را داخل تور جمع میکرد. شانههایی گرد و دست و پایی بزرگ داشت و با یک نگاه سطحی به نحوهی لباس پوشیدنش، میشد فهمید که او از این موضوع که دارد به سرعت به یک خانم تبدیل میشود، اصلاً راضی نبود.
الیزابت یا آنطور که بقیه خطابش میکردند، بث، دختر سیزده سالهی خجالتی، با گونههایی گلگون، موهایی صاف و چشمانی روشن بود. سیمای چهره و آهنگ صدایش بهقدری آرام بود که به ندرت میشد خاطرش را آشفته ساخت. پدرش او را «دوشیزه کوچولوی آروم» صدا میزد و انصافاً هم که این اسم بسیار برازندهی او بود، چرا که چنین به نظر میرسید او در دنیای شاد خودش زندگی میکند و فقط گاهی اوقات برای دیدن کسانی که به آنها اعتماد داشت و از صمیم قلب به آنها عشق میورزید، از دنیای خود بیرون میآمد.
امی، جوانترین عضو خانواده، فرد بسیار مهمی بود، لااقل به نظر شخص خودش که چنین مینمود. یک فرشتهی برفی، با چشمانی آبی و طره موهایی طلایی بود که تا روی شانههایش فر میخورد، پوستی سفید و اندامی ظریف داشت و همیشه به گونهای رفتار میکرد که گویی یک بانوی جوان متفکر است. رفتهرفته با شخصیت این چهار خواهر بیشتر آشنا خواهید شد.
»» برخی نظرات در مورد کتاب زنان کوچک
– نثر آلکوت، باظرافت و در عین حال، گزنده و تأثیرگذار است. (Guardian)
– داستانی حیرتانگیز، مثبت و تکان دهنده برای هر سن و جنسیت. (Atlantic)
– درخشش رمان در ارائهی صادقانهی زنانی قابل همزاد پنداری است که از گرفتن تصمیمات اشتباه مبری نیستند. (Independent)
»» جملات زیبا از کتاب زنان کوچک
«اگر متواضع باشیم، دیگران این کمالات را در رفتار و صحبتهای ما میبینند و احتیاجی نیست که آنها را نمایش بدهیم.»
«بچهها به نعمتهایی که دارید فکر کنید، به نعمتهایی که دارید فکر کنید، به نعمتهایی که دارید فکر کنید.»
بهتر است آدم ترشیدهی خوشبخت باشد، اما همسری بدبخت یا دختری جلف و بیحیا نباشد و دائم دنبال شوهر بگردد. غصه نخور مگ. فقر به ندرت عاشق واقعی را رَم میدهد.
همه با من مهربان هستند و ما تا آنجا که میتوانیم بدون شما شاد باشیم، شادیم. ایمی بقیهی صفحه را لازم دارد. برای همین باید حرفهایم را تمام کنم. من یادم نمیرود که هر روز روی گلدانها را بپوشانم و ساعت را کوک کنم و بگذارم هوای خانه عوض شود. لپهی پدر را که همیشه میگوید مال بت است، ببوس. آه به خاطر عشتقان، زود زود بیایید. (از کتاب زنان کوچک)
کسی که فرو افتاده است نگران افتادن نیست
کسی که افتاده است مغرور نیست
و کسی که فروتن است
خدا همیشه راهنمای اوست
من به آنچه دارم راضیم
کم یا زیاد
با این حال خدایا! خشنودی تو را طلب میکنم
چون تو اینها را برایم حفظ میکنی
اما مادر یک خوانندهی مادرزاد بود. اولین صدایی را که هر روز صبح دخترها میشنیدند، صدای آواز مادر بود که شبیه چکاوک میخواند. و شبها نیز آخرین صدا، صدای شاد او بود. چون بچهها هیچ وقت آنقدر بزرگ نمیشدند که دیگر به لالایی آشنای او احتیاجی نداشته باشند.
من تظاهر به دانایی نمی کنم، اما اطرافم را مشاهده می کنم و چیزی بسیار بیشتر از تصور تو را می بینم. من به تجارب و تناقضات آدم ها علاقه مندم و با این که نمی توانم چگونگی اش را توضیح دهم، آن ها را به خاطر می سپرم و به نفع خودم ازشان استفاده می کنم. (از کتاب زنان کوچک)
تفریح بدون کار همان قدر بد است که کار بدون تفریح.
ساعت های منظمی برای کار و خوشگذرانی در نظر بگیر. هر روز را هم مفید و هم دلپذیر کن و با به کارگیری درست زمان، ثابت کن که قدر آن را می دانی. آن وقت، جوانی برایت افسوس های کمی خواهد داشت و زندگی به موفقیتی زیبا تبدیل خواهد شد. (از کتاب زنان کوچک)
جو اولین کسی بود که روز کریسمس در حالیکه هنوز سپیده سر نزده بود از خواب بیدار شد. نگاهی به دور و برش انداخت. بالای پیش بخاری جوراب مخصوص کریسمس آویزان نبود. برای چند لحظه کمی دلخور شد، بعد به یاد حرف مادرش افتاد. دستش را زیر بالش سُر داد و جزوهی کوچکی را که جلد زرشکی داشت بیرون کشید. انجیل عهد جدید حاوی داستانی قدیمی دربارهی بهترین روش زندگی. حالا جو میفهمید که منظور مادرش از اینکه هر دختری جزوهی راهنمای خودش را خواهد داشت چه بوده.
او با گفتن «کریسمس مبارک» مگ را از خواب بیدار کرد و از او خواست زیر بالشش را نگاه کند. یک انجیل عهد جدید ولی با جلد سبز. آن دو بث و امی را هم بیدار کردند. هدیهی آنها هم همان جزوههای کوچک بود. یکی با جلد خاکستری، دیگری آبی. همه مشغول صحبت کردن دربارهی جزوهها بودند که آسمان به تدریج گلگون و روشن شد و روز از راه رسید.
نیم ساعت بعد جو و مگ دوان دوان خود را به آشپزخانه رساندند تا بابت هدیه از مادرشان تشکر کنند. جو پرسید: «مادر کجاست؟»
هانا در حالیکه اخم کرده و سرگرم آشپزی بود به آنها نگاه کرد. او از زمان تولد مگ پیش آنها مشغول به کار بود و همه به او به چشم یک دوست نگاه میکردند تا یک مستخدم. هانا جواب داد: «خدا میدونه کجاست! چند نفر برای گرفتن کمک سراغش اومدن و اونم رفت ببینه اونا چه چیزهایی لازم دارن. گمان نکنم هیچ زنی به قدر اون غذا و لباس و هیزم بذل و بخشش کرده باشه!» (از کتاب زنان کوچک)
من از طوفان ها نمی ترسم، چرا که دارم یاد می گیرم که چگونه کشتی خود را هدایت کنم.
«همه به طرف بخاری رفتند. مادر روی صندلی بزرگ نشست و بت روی زمین کنار پایش، مگ و ایمی روی دستهها و جو به پشتی صندلی تکیه داد تا اگر نامه متاثرکننده بود کسی متوجه احساساتش نشود. آن روزها کمتر نامهای نوشته میشد که متاثرکننده نباشد، به خصوص نامههایی که از طرف پدرها فرستاده میشد. در این نامه، خیلی کم دربارهی سختیها، خطرها و یا دلتنگیها نوشته شده بود. این نامهای بود سراسر امید و خوشحالی، پر از توصیفهای زنده از زندگی در اردوگاه، پیشرویها و اخبار ارتش. فقط در انتهای نامه، احساسات پدرانه غلیان کرده و با آرزوی بازگشت به خانه و دیدن دوبارهی دخترهایشان نامه را تمام کرده بود.
به آنها بگو خیلی دوستشان دارم و از طرف من همهشان را ببوس. بهشان بگو روزها در فکرشان هستم و شبها برایشان دعا میکنم و عشق و محبت آنها دلم را گرم و خاطرم را آسوده میکند. یک سال انتظار برای دیدن دوبارهی آها زمان زیادی است اما به آنها بگو در دورهی انتظار باید همگی کار کنیم و این روزهای سخت را به بطالت نگذرانیم. میدانم که تمام حرفهایم را به یاد دارند و دخترهای خوبی برای تو هستند، وظایفشان را به خوبی انجام میدهند و با دشمنهای درونی میجنگند و بر آنها با زیباییها غلبه میکنند تا زمانی که من برگردم و بیشتر از همیشه به زنان کوچکم افتخار کنم.» (از کتاب زنان کوچک)
> لینک کتاب زنان کوچک در سایت آمازون
> لینک کتاب زنان کوچک در سایت گودریدز
# خرید کتاب زنان کوچک با تخفیف
مشاهده قیمت و خرید کتاب زنان کوچک ترجمه کیوان عبیدی آشتیانی (نشر افق)
مشاهده پرفروشترین نشرِ کتاب زنان کوچک
دوستان عزیزم
شما می توانید نظرات و قسمت های زیبا یا جالب مربوط به کتاب زنان کوچک را در بخش نظرات با بقیه به اشتراک بگذارید.
#کتاب زنان کوچک
به این مطلب امتیاز دهید:
امتیاز شما به این مطلب
لطفا به این مطلب امتیاز دهید!