بار دیگر شهری که دوست میداشتم (Bar-e Digar Shahri ke Doost Midashtam) نوشته نادر ابراهیمی (Nader Ebrahimi) یکی از تأثیرگذارترین عاشقانهها و شاهکارهای ادبی در حوزهی ادبیات معاصر ایران است و شامل سه بخش: «باران رویای پاییز»، «پنج نامه از ساحل چمخاله به ستاره آباد» و «پایان باران رویا» است. این کتاب به خاطر جریان ذهنی نویسنده در داستان و وجود جملات شاعرانهی لطیف جزو شاخصترین آثار ادبی معاصر شناختهشده است. همچنین این کتاب در مقاله بهترین رمان های ایرانی معرفی شده است.
خرید کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
»» درباره کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
بار دیگر شهری که دوست میداشتم یکی از عاشقانهترین کتابهای نادر ابراهیمی است. هلیا دخترِ خان است و راوی داستان پسر کشاورزی که از کودکی همبازی بودهاند. عاشق میشوند و تصمیم به ازدواج میگیرند اما خانوادههایشان مخالفت میکنند و در نهایت به چمخاله میگریزند و آنجا زندگی را از سر میگیرند.
هلیا در برابر مشکلات دوام نمیآورد و در نهایت در جدال میان عقل و احساساتش، برخلاف راوی داستان، عقل بر عواطفش چیره شده و به زادگاهش باز میگردد؛ در حالی که مرد داستان در ابتدا حاضر نیست تسلیم شود ولی سرانجام پس از 11 سال دوری به شهرش باز میگردد؛ به شهری که زمانی دوستش میداشت؛ به شهری که روزگاری از آنجا طرد شد.
راوی داستان خودش را به «روان دائم یک دوستداشتن» تشبیه میکند و به شهرش باز میگردد، چرا که میخواهد خواب و خیالش که گاهی با واقعیت درمیآمیزد، با بازگشت به شهرش زنده شود و به دوران کودکیاش، به پاکترین رؤیاهایش بازگردد. مرد عاشق باز میگردد، اما میبیند که مادرش از غم دوری او مُرده و پدر نیز حاضر نیست او را ببیند.
بخش دوم شامل پنج نامه به هلیا است و راوی اغلب میان خاطرات گذشته و حال پرسه میزند. در هر نامه، روای داستان رشتهٔ پیوند میان خود و هلیا را تنها در خواب میبیند؛ شهری که هلیا در آن خفته است را به شهری تشبیه میکند که به اندوه گورستانهای بیدرخت آراسته است. معتقد است که مسبب آنچه که بر سر او و هلیا آمده است، دستی است که با تمام قدرت آنها را به سوی تقدیر میراند و آنها فقط عروسکهای کوکی یک تقدیر بودهاند.
اگر چه مضامین این کتاب دست مایه فیلم های فارسی و داستان های بیشماری بوده است، با این همه این بار نادر ابراهیمی با نثری متفاوت، لطیف و سرشار از احساس آن را به رشته تحریر درآورده است.
بار دیگر شهری که دوست میداشتم اثر ماندگار دیگری از نادر ابراهیمی است که در سال 1315 در تهران متولد شد و در 72 سالگی بر اثر بیماری درگذشت. از این داستاننویس معاصر ایرانی بیش از نود کتاب به یادگار مانده است که از معروفترین آنها میتوان به یک عاشقانهی آرام، خانهای برای شب، چهل نامهی کوتاه به همسرم اشاره کرد.
وی علاوه بر داستاننویسی، در زمینههای فیلمسازی، ترانهسرایی، ترجمه و روزنامهنگاری نیز فعالیت کرده و نویسندهی یک مجموعهی هفت جلدی به نام «آتش بدون دود» است که فیلم آن نیز ساخته شده است.
»» در بخشی از کتاب میخوانیم
… بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بُخارِ پنجرهات را پاک نخواهدکرد. دیگر هیچکس از خیابانِ خالیِ کنارِ خانهی تو نخواهدگذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها رؤیای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد پارهمیکنند. شب از من خالیست هلیا. گلهای سرخِ میخک، مهمانِ رومیزی طلاییرنگِ اتاق تو هستند؛ اما گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان. عابر در جستوجوی پارههای یک رؤیا ذهن فرسودهاش را میکاود. قماربازها تا صبح بیدار خواهندنشست و دود، دیدگانت را آزار خواهدداد. آنها که تا سپیدِ صبح بیدار مینشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذرْ پارههای تصوّرش را نمییابد و به خود میگوید که به همه چیز میشود اندیشید، و سگها را نفرین میکند. نفرینْ پیامآور درماندگیست و دشنامْ برای او برادریست حقیر…
هلیا بِدان که من بهسوی تو بازنخواهمگشت. تو بیدار مینشینی تا انتظارْ پشیمانی بیافریند. بگذار تا تمام وجودت تسلیمشدگی را با نفرین بیامیزد، زیرا که نفرینْ بیریاترین پیامآور درماندگیست.
شبهای اندوهبارِ تو از من و تصویر پروانهها خالیست.
ملخهای سبزرنگ به تصرّفِ بوتههای پنبه آمدهبودند. صدای آبهای بهزهرآلودهیی را میشنوم که در هوا گَرد میشوند و به روی بوتهها مینشینند. ملخهای سبزرنگ، کنار پنبهها، بر خاک انباشتهشدهاند. بلوچها میخندند.
دیر است برای بازگشتن، برای خواندنِ تصنیفهای کوچه و بازار
برای بوییدنِ کودکانهی گلها…
هلیا، برای خندیدن، زمانیست بیحصار و گریزا.
آیا هنوز میانگاری که من از پای پنجرهات خواهمگذشت؟ یا کنار پلّهها خواهمنشست؟ من جیبهای کهنهام را از بادامزمینی پُرمیکنم و فریادمیزنم: هلیا بیا برویم توی باغِ قصر بگردیم.
پنجره باز میشود. تو میخندی.
ــ هنوز عصرانه نخوردهام، کمی صبرکن.

»» جملات زیبا از کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
در تالار بزرگ هر ندامت، ازدست رفتهها و به دست نیامدهها در کنار هم میرقصند.
هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام، مفهوم یک آغاز نهفته است. چه کسی میتواند بگوید تمام شد و دروغ نگفته باشد؟
تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است. تحمل اندوه از گدایی همه شادیها آسانتر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد.
پدر! من میخواهم بار دیگر به شهری که دوست میدارم بازگردم. دیگر سخنی از هلیا در میان نیست.
التماس شُکوه زندگی را فرو میریزد. تمنا، بودن را بیرنگ میکند. و آنچه از هر استغاثه به جای میماند ندامت است.
ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغاتِ آشناییهاست.
مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مرد خداحافظی همیشگی نیستم. باز میگردم، همیشه باز میگردم.
هلیا! خشم زمان من بر من مرا منهدم نمیکند. من روح جاری این خاکم. من روان دائم یک دوست داشتن هستم.
باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کردهاست.
هلیا! من هرگز نخواستم که از عشق افسانهای بیافرینم، باور کن! من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم، کودکانه و ساده و روستایی. من از دوست داشتن فقط لحظهها را میخواستم. آن لحظهای که تو را بنام مینامیدم…
کجا هستی؟
ــ توی باغ، خانم! دنبال پروانه میگردم.
ــ برو بیرون سراغ پروانههایت! تو هیچوقت چیزی نخواهیشد. آنچه هنوز تلخترین پوزخندِ مرا برمیانگیزد «چیزیشدن» از دیدگاه آنهاست__ آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزّی خود جای بدهند. آنها با اعدادِ کوچک به ما حمله میکنند. آنها با صفرِ مُطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رؤیاها میآیند
با پدرتان آهسته صحبتکنید آقا. در این دوماه خیلی شکسته شدهاست.
بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچکس از خیابان خالیِ کنارِ خانهی تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها رویای عابری را که از آن سوی باغهای نارنج میگذرد پاره میکنند. شب از من خالیست هلیا…
در تالارِ بزرگِ هر ندامت، ازدسترفتهها و بهدستنیامدهها در کنار هم میرقصند.
به یاد داشته باش که روزها و لحظهها هیچگاه باز نمیگردند. به زمان بیندیش و شبیخونِ ظالمانهی زمان. صبح که ماهیگیران با قایقهایشان به دریا میرفتند به من سلام کردند و گفتند که سلامشان را به تو که هنوز خفتهای برسانم. بیدار شو هلیا. بیدار شو و سلام سادهی ماهیگیران را بیجواب مگذار. من لبریز از گفتنم نه از نوشتن. باید که اینجا روبهروی من بنشینی و گوش کنی. (از کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم)
یاد تو هر لحظه با من است؛ امّا یاد، انسان را بیمار میکند.
هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر.
کسی ماندهاست که خواهدآمد. باورکن! کسی که امکان آمدن را زنده نگه میدارد.
در آن لحظهیی که تو یک «آری» را با تمام زندگی تعویض میکنی،
در آن لحظههای خطیر که سپر میافکنی و میگذاری دیگران بهجای تو بیندیشند،
در آن لحظههایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس میکنی،
در آن لحظهیی که تو از فراز، پا در راهی میگذاری که آنسوی آن اختتامِ تمامِ اندیشهها و رؤیاهاست،
در تمام لحظههایی که تو میدانی، میشناسی و خواهیشناخت،
بهیاد داشتهباش
که روزها و لحظهها هیچگاه باز نمیگردند.
از تمام خندهها آن را بستای که جانشین گریستن شدهاست.
ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغاتِ آشناییهاست.
پسرکی زمین میخورَد. مردی صدایش را بلند میکند نه پسرک را.
> لینک کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم در سایت گودریدز
# خرید کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم با تخفیف
خرید کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم اثر نادر ابراهیمی (نشر روزبهان)
دوستان عزیزم
شما می توانید نظرات و قسمت های زیبا یا جالب مربوط به کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم را در بخش نظرات با بقیه به اشتراک بگذارید.
#کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
به این مطلب امتیاز دهید:
امتیاز شما به این مطلب
لطفا به این مطلب امتیاز دهید!